خانه عناوین مطالب تماس با من

هیچستان

هیچستان

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • تمرین ریاضی نهم
  • بهترینهای هفتم اسفند
  • بهترینهای ترم اول مدرسه قمر
  • نمرات ترم هفتم خامنه ای
  • معادله و جواب برای هفتم
  • بهترینهای نهم (قمر)
  • بهترینهای هفتم مستمر آذر
  • بهترینهای نهم مستمر آذر(علیرضا اسماعیلی)
  • معادله با جواب (هفتم )
  • بهترینهای هفتم (قمر)

بایگانی

  • اسفند 1398 1
  • اسفند 1397 1
  • دی 1397 2
  • آذر 1397 7
  • آبان 1397 4
  • خرداد 1397 2
  • دی 1396 3
  • آذر 1396 2
  • آبان 1396 1
  • خرداد 1396 3
  • اسفند 1395 5
  • بهمن 1395 3
  • دی 1395 3
  • آذر 1395 3
  • آبان 1395 5
  • مهر 1395 1
  • خرداد 1395 2
  • اردیبهشت 1395 7
  • اسفند 1394 11
  • بهمن 1394 19
  • دی 1394 15
  • آذر 1394 20
  • آبان 1394 26
  • مهر 1394 12
  • شهریور 1394 17
  • مرداد 1394 14
  • تیر 1394 41
  • خرداد 1394 21

جستجو


آمار : 112090 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • آزمایش پنج‌شنبه 23 مهر 1394 00:00
    زنگ که خورد به معلم اجتماعی گفتم اجازه بده به جای شما به کلاس بروم ببینم عکس العمل دانش آموزان چیست . قبول کرد . وارد کلاس که شدم دانش آموزانم به گرمی ازم استقبال کردن باورم نمیشد اینقدر بین دانش آموزان محبوب باشم خلا صه به زحمت قانعشون کردم دست از ابراز احساسات بردارند و سر جایشان بنشینند . وقتی نشستند گفتم من با...
  • زرنگی چهارشنبه 22 مهر 1394 22:30
    چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه...
  • زندگی دوشنبه 20 مهر 1394 23:08
    کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند خوب میدانم که گاه کفشها، پاهایم را میزند، میفشرد و به درد میاورد امامن همچنان خواهم رفت زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ماندن در کار نیست گذشته های دردناک را رها میکنم و به آینده...
  • همین یکشنبه 19 مهر 1394 21:15
    گاهی وقتها فراموش کن کجایی, به کجا رسیدی,وبه کجا نرسیدی . گاهی وقتها فقط,زندگی کن ,یاد قولهایی که به خودت دادی نباش . یه وقتهایی شرمنده خودت نباش ,تقصیر تو نیست ,, تلاشتو کردی اما نشد ,,,, یه وقتهایی جواب خودت رو نده ,, هرکی پرسید ,چرا گریه کردی؟ , لبخند بزن و بگو کم نذاشتم اما نشد ,,, یه وقتهایی فقط از زنده بودنت لذت...
  • وصیت چهارشنبه 8 مهر 1394 22:27
    روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. وقتی ماموران کفن و دفن...
  • بچه واقع بین چهارشنبه 8 مهر 1394 22:18
    مادر گفت : " پدرت به آسمان ها رفته . " دایی گفت : " پدرت به یک سفر دور و دراز رفته . " خاله گفت : " پدرت آن ستاره ی پر نور کنار ماه است . " کودک اما گفت : " پدرم زیر خاک رفته است . " خاله گفت : " آفرین . چه بچه ی واقع بینی . چقدر سریع با مساله کنار آمد . " کودک از...
  • 20 دوشنبه 6 مهر 1394 16:34
  • 1 پنج‌شنبه 2 مهر 1394 07:38
    خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟ فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت. بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در...
  • الهی دوشنبه 30 شهریور 1394 23:23
  • برگی از خاطرات یک زن دوشنبه 23 شهریور 1394 15:10
    روی یک برگه نوشتم ( حمید چقدر گفتم اذیتم نکن . من دیگه از زندگی سیر شدم حالا که داری این یادداشت رو میخونی جسد من روی آب استخر است . خداحافظ برای همیشه ) . حمید که از سر کار برگشت هر چه صدام کرد جواب ندادم چند دقبقه ای که گذشت سراسیمه به حیاط آمد وقتی منو دید که به پشت رو ی آب افتادم یادش رفت شنا بلد نیست پرید تو آب...
  • فلسفه دوشنبه 23 شهریور 1394 14:41
    یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!» بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه...
  • آش شنبه 21 شهریور 1394 22:55
    در زمان‌های‌ دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود . مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت . روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده...
  • پسر بودن !!!! پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 23:55
    چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم . ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که (ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر . رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص...
  • هوش پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 09:45
    خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع...
  • برداشت آزاد چهارشنبه 18 شهریور 1394 18:04
    دو تا آفریقایی با یه نفر سومی وسط بیایون بودن در همین حال و هوا بودن که یکدفعه آفریقایی یه چراغ جادو پیدا می کنه.بعد غوله می یاد بیرون و به آفرقایی میگه یه آرزو کن. آفریقایی میگه: منو سفید کن. تا اینو میگه سومی میزنه زیر خنده آفریقایی میگه: چیه برای چی میخندی؟ سومی گفت: همینجوری. بعد غوله به آفریقایی دومیه گفت: تو چی...
  • سفر دوشنبه 16 شهریور 1394 23:22
    خاطرات گذشته اش را می گفت . شیرین وتلخ باهم . بعضی از خاطراتش را برای صدمین بار می شنیدم . باهاش خدا حافظی کردم و به خونه اومدم . چند ساعت بعد زنگ زدند گفتند حالش بد شده و بردنش یزد . امروز آوردنش وقتی دیدمش متحیر شد م . با خود گفتم این همون آدمه ؟؟ همون بود فقط روح نداشت . هیچ وقت مرگ را درک نکردم امروزم درک نکردم ....
  • عشق شنبه 14 شهریور 1394 18:19
    از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها...
  • سیب شنبه 14 شهریور 1394 18:10
    یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳). او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: خوب...
  • ادامه رمان دوشنبه 9 شهریور 1394 12:40
    نام کتاب : لحظه های عاشقی Love Rain ★ ●• : نویسنده « کتابخانه مجازی نودهشتیا » wWw.98iA.Com www.Forum.98ia.com
  • 5 یکشنبه 8 شهریور 1394 19:21
    - عالیه ( با خنده ) : یاد دادنش زمان می بره ... تا جنگل راه زیادی نبود ولی چون وسایل همراهمون بود با دو تا از ماشین ها راه افتادیم . ماشین علی که توش پسرا بودند و پونه هم ماشین پدرام و برداشت و دخترا اونجا سوار شدند و حرکت کردیم . تا جایی که شد با ماشین رفتیم و بقیه ی راه و پیاده رفتیم ... زمین پر از چاله های آب بود و...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 8 شهریور 1394 07:52
    از بس درس خوندم خسته شدم . رفتم پایین . مامان داشت با تلفن صحبت می کرد . از حرفاشون معلوم بود زن دایی اون ور خطه . این وقت روز ؟ اونا که دیشب خونه ی ما بودند . موضوع چیه ؟ رفتم تو آشپزخونه یه چایی برای خودم ریختم و نشستم پشت میز تا سرد بشه . - مامان : باشه ... - زن دایی : ... - چشم من به امیر ( بابام ) می گم . ... - -...
  • 4 جمعه 6 شهریور 1394 12:53
    - صالحی : بله ... یه چند وقتی میشه ... - من : نمی دونستم داداش داری ... - پونه : مگه تو چیزی هم می پرسی ؟ یه چشم غره بهش می رم و به هر دوی اونا سلام می کنم . - پدرام : فکر کنم اگه ما چهار نفر با هم باشیم بد نباشه ... اینجوری تو شهر غریب تنها نیستیم چطوره ؟ - پونه : خوبه ... کنید . Save - پدرام : پس شماره های همدیگه رو...
  • 3 پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 15:36
    صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ... یه نگا به ساعت انداختم ... ساعت 10 رو نشون میداد . ببینم امروز چند شنبه است ؟ ای وااای ... ! دوشنبه ... ساعت 9 کلاس داشتم ... اَه ... بخشکی شانس ... کلاس اولم که از دست رفت ، 11 یه کلاس دیگه دارم ... بجنبم که حداقل به اون برسم ... با سرعت آماده شدم و رفتم پایین تو هال ......
  • 2 چهارشنبه 4 شهریور 1394 18:18
    خب درست کردن سالاد که کاری نداره ... سالاد رو درست می کنم و شیرینی ها رو تو ظرف می چینم ... کم کم مائده هم از راه می رسه ... - مائده : اممم ... چه بوهای خوبی میاد ... سلام بر اهل خانه ... - من : سلام کجا بودی تا حالا ؟ - نمی دونی چه ترافیکی بود ... ماشین گیر نمیومد که ... سلام مامان ... - مامان : سلام دخترم خوبی ؟...
  • 1 سه‌شنبه 3 شهریور 1394 22:59
    کلید و انداختم و در خونه رو باز کردم . فکر کنم طبق معمول کسی خونه نباشه . مائده که مدرسه است کلاس تقویتی داره . مادرم هم که حتما خونه ی یکی از همسایه هاست . پدرم هم که مغازست . اومدم توی اتاق ... کیفم رو یه گوشه انداختم ... خیلی گشنمه ... صبحونه که نخوردم ، دیشب هم گرسنه خوابیدم ... رفتم توی آشپرخونه بلکه یه چیزی پیدا...
  • آرایشگر سه‌شنبه 27 مرداد 1394 08:39
    در شهری در آمریکا،آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد.او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی...
  • تبریک شنبه 24 مرداد 1394 21:09
  • فرصت چهارشنبه 21 مرداد 1394 11:07
    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود... کشاورز به او گفت که برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. و مرد قبول کرد... درِ اولین طویله که بزرگترین هم بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش...
  • iq7 یکشنبه 18 مرداد 1394 23:14
    120 91 70 24 13 14 ? 7 5
  • باران شنبه 17 مرداد 1394 09:56
    آسمان ابری بود . خودکار ارام روی کاغذ بغض می کشید . زهرا نگران بود . نگران اتفاقی که قرار بود بیافتد . نگاهی به مادرش انداخت آ هسته زیر لب گفت : ننه من کنجکا تونام سوزنکا دستکا تونام اشک امانش نداد مادر هم به او پیوست . صدای گریه مادر و دختر آسمان را به گریه انداخت باران شروع شد.
  • 251
  • 1
  • ...
  • 5
  • صفحه 6
  • 7
  • 8
  • 9