صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ... یه نگا به ساعت انداختم ... ساعت 10 رو نشون میداد . ببینم
امروز چند شنبه است ؟ ای وااای ... ! دوشنبه ... ساعت 9 کلاس داشتم ... اَه ... بخشکی شانس ... کلاس اولم
که از دست رفت ، 11 یه کلاس دیگه دارم ... بجنبم که حداقل به اون برسم ... با سرعت آماده شدم و رفتم
پایین تو هال ... دست و صورتمو شستم ... همه تو آشپزخونه نشسته بودند و معلوم بود همه تازه از خواب بیدار
شدند . رفتم تو آشپز خونه .
- من : سلام بر خانواده ی سحرخیز
مامان یه چشم غره بهم رفت ( ای بابا مگه من چی گفتم ؟ ) همه جواب سلاممو دادند . یه لقمه سرپایی برای
« ؟ کجا راحله » : خودم گرفتم و رفتم سمت در . مامانم گفت
- من : مامان کلاسم دیر شده ... باید برم خدانگهدار
سریع از خونه زدم بیرون ... اردیبهشت بود و بوی گل محمدی تو حیاط خونمون میومد . یه نفس عمیق کشیدم
و ریه هامو پر از عطر خوشبوش کردم و رفتم سمت پراید نوک مدادیم . با سرعت روندم سمت دانشگاه ...
شانسم گفت ترافیک شدید نبود و به موقع به دانشگاه رسیدم . ساعت 10 دقیقه به 11 رو نشون می داد . داشتم
به سرعت سالن رو طی می کردم که یهو به یه نفر خوردم ... وای خداجون ! همین و کم داشتم . همه ی جزوه
هام پخش و پلا شده بود . حالا این جناب که باهاش تصادف کردم کی هست ؟
سرمو گرفتم بالا ... یه پسر بود که چهرش پیدا نبود . معلوم بود اونم عجله داشته ، خم شده بود و داشت برگه
هاموجمع می کرد ... ای بابا زشت شد که ... شروع کردم منم کمکش کنم ... بعد چند دقیقه سرشو گرفت بالا و
« . معذرت می خوام خانم ... حواسم نبود ...کلاسم دیر شده بود » : گفت
خواهش می کنم ... به هر » : نه انگار آدم معقولی بود و نمی خواست از زیر اشتباهش شونه خالی کنه ... گفتم
« . حال تقصیر منم بود ، عجله داشتم
برگه هاشو ازم گرفت و تشکر کرد و رفت ... منم رفتم سمت کلاسم ... خوب شد به موقع رسیدم ... رفتم رو
یکی از صندلی های ردیف سوم کنار پونه نشستم . پونه کبیری دوست صمیمیم بود و ورودی یک سال بودیم
... از سال اولی که وارد دانشگاه شدم با هم دوست شدیم ...
- پونه : سلام ! چرا دیر کردی ؟
- من : سلام ! خواب موندم !
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١٤
با ورود استاد به کلاس همه ساکت شدند . بعد کلاس برگشتم خونه . کسی تو هال نبود منم رفتم تو اتاقم
لباسامو عوض کردم و رفتم پایین ... نه انگار واقعا کسی خونه نیست ... رفتم سر یخچال ، یه سیب برداشتم و
همونطور که گاز می زدم برگشتم تو اتاقم و شروع کردم به مرور کردن درسای امروز ... جزوه های کلاس اولی
رو که نبودم از پونه قرض گرفته بودم و داشتم یادداشت برداری می کردم و واسه خودم درس رو تکرار می
کردم که نگام به یه دست خط ناآشنا میون برگه های خودم خورد ... برگه رو کشیدم بیرون .
- من : ای وای ... حتما از اون پسرس ... حالا چجوری بهش برسونم ؟ ببینم اسمی ازش رو برگه هست ؟ یه
برگه هم نیست آخه ...
سه تا از برگه اشو جا گذاشته ... اَه ... حواسش کجا بوده ؟ ... آها ... پیداش کردم ... علی صالحی ، دانشجوی
سال پنجم رشته ی پزشکی
- من : خب اصلا شاید خودش فردا بیاد سراغ برگه هاش ... ببینم تا فردا چی میشه ... تقصیر من نبوده که ...
حوصلم نمی کشید درس بخونم ، نشستم پای سیستم و روشنش کردم ... تا بخواد صفحه باز بشه رفتم تو فکر
محمد ... محمد واقعا پسر آقایی بود ... امیدوار بودم تو این سه سالی که همدیگرو ندیدیم دیگه منو از یاد برده
باشه ولی انگار حق با مائده بود ... اون هنوزم فکرش پیش منه ... اینجوری صدمه می بینه ... چون من واقعا
نمی تونم مثل یه همسر اونو ببینم ... باید با دایی صحبت کنم .
صفحه باز شده بود ... بخشکی شانس ... چرا این دوباره هستش ؟ ول کن من که باهاش کاری ندارم ... پیام
اومد ، بازش کردم ... وای خدا ... این چرا پیله کرده به من ؟
- سلام خوبید ؟ اون دفعه مشکلی پیش اومد که سریع رفتید ؟
- " من : نه انگار این آقا زیادی کنجکاوه .
- صدای درون : خوب جوابش و بده .
- تو دوباره از کجا پیدات شد ؟ ها ؟
- دلت برام تنگ شده بود مگه نه ؟
- اتفاقا اصلا ... خوشحال بودم نبودی .
- حرفت و نشنیده می گیرم ... جواب بنده خدا رو بده . "
« ؟ سلام ... شما همیشه آنلاینید » : جواب دادم
- خب نه ... چطور مگه ؟
- من : آخه هر وقت من بودم شما هم بودید ...
- ( شکلک خنده ) ... خب حتما اتفاقی بوده ... شما هم دانشجوی پزشکی هستید ، چه جالب ... چه سالی ؟
- دوم
- چه دانشگاهی درس می خونید ؟
- چه فرقی می کنه ؟
- هیچی همینجوری پرسیدم ... ببخشید .
- مهم نیست ...
- شما دوست ندارید با من حرف بزنید درسته ؟
- " صدای درون : ببین انقدر سرد جوابشو میدی که بنده خدا بهش برخورد ...
- من : خب بر بخوره ... نمی تونم باهاش پسرخاله بشم که ...
- خب حالا بهش چی می گی ؟
- من نمی دونم چرا من هر وقت میام اینجا تو سر و کلت پیدا میشه ... تو طول روز کجایی ؟
- همین دور و ورا "
- من : چطور ؟
- " صدای درون : اینو نمی گفتی چی می گفتی ؟
- من : ساکت ... "
- آقای مجازی : خب آخه دیدم هیچ پسری جزو دوستاتون نیست و از طرفی هم کوتاه جواب می دید ...
- من : چون دوست ندارم با پسرای غریبه هم کلام شم .
- خب من معذرت می خوام
- شما همیشه انقدر معذرت می خواین ؟
- نه ... چطور ؟
6 بار معذرت خواستید . ، - چون در طی یه ربعی که با هم حرف زدیم نزدیک 5
- ( شکلک خنده ) ... خب همیشه اینجور نیست .
- باید برم ... خدانگهدار
- می تونیم با هم دوست باشیم ؟ یه دوستی ساده ؟
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١٦
- " صدای درون : خب جوابشو بده برج زهر مار ... بهش مثل بقیه بگو نه ...
- من : ...
- چی شد ساکتی ؟
- من : ...
- چی شد خوابت برد ؟
- من : ساکت شو تو رو خدا ...
- آ آ ... چی شده رفتی تو فکر ... تو که همیشه بدون فکر می گفتی نه ... "
- من : بهش فکر می کنم ... خدانگهدار
- آقای مجازی : ممنون خداحافظ
- " صدای درون :ها ؟ این واقعا تویی ؟
- من : برو پی کارت حال و حوصلت رو ندارم "
رفتم رو تختم دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه خوابم برد .
- مائده : راحل ... راحله ... راحی ... ای بابا ... راحله ... پاشو
- من : ها ؟ چی میگی ؟
- پاشو بیا شامتو بخور ! ناهار که نخوردی ... هر چی صدات زدم پا نشدی ...
- باشه برو منم الان میام .
رفتم یه پیراهن بلند سبز یشمی پوشیدم ، با یه شال سبز کمرنگ و شلوار کتون مشکی . رفتم پایین و سلام
کردم ... همه دور میز بودند و جوابمو دادند .
- مائده : خوب خوابیدی ؟
- من : بله ... جای شما خالی
- مائده : می دونی چقدر خوابیدی ؟
- من : خب خیلی خسته بودم ...
- بابا : بشین دخترم ...
- دایی : راحله جان ... امروز دانشگاه چطور بود ؟
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١٧
- من : خوب بود دایی
دیگه صحبتی رد و بدل نشد ، فقط سنگینی گاه و بی گاه نگاهی کلافم کرده بود . قرار بود دایی فردا
وسایلشونو منتقل کنند به خونه ی جدیدشون . خب از این بابت که دیگه همیشه اینجا هستند خیلی خوشحالم .
بعد از شام رفتم تو اتاقم و بعد از اینکه بقیه ی جزوه های امروز رو هم نوشتم رفتم خوابیدم .
صبح ساعت 8 از خواب بلند شدم . 9 کلاس داشتم ... برگه های اون پسره رو هم برداشتم که اگه پیداش کردم
بهش بدم . وارد سالن دانشگاه شدم . درست همون جایی که دیروز به هم خورده بودیم دیدمش ، انگاری منتظر
من بود . رفتم سمتش . دفعه ی قبل زیاد به قیافش دقت نکرده بودم . صورت کشیده ای داشت با قدی بلند ...
نه زیاد لاغر بود و نه چاق ... موهای مشکی داشت با چشمای مشکی . یه ته ریشم به چهرش خود نمایی می
کرد .
اوه اوه ... چند دقیقه است دارم نگاهش می کنم ؟ خیلی ریلکس در حالی که داشتم برگه هاشو از میون جزوه
هام بیرون می آوردم به سمتش رفتم . رسیدم بهش .
- صالحی : سلام خانمِ ...
- من : سلام ... رادمنش
- بله ... خانم رادمنش ... ببخشید من دیروز یه سری از برگه هام انگار اشتباها جزو برگه های شما رفته .
- بله ... بفرمایید
- خیلی ممنون ... بازم ببخشید
- ( چقدر عذرخواهی می کنه ! ) خواهش می کنم ... خدانگهدار
- خداحافظ
رفتم سر کلاس ... برگه های پونه رو بهش پس دادم و ازش تشکر کردم .
بعد کلاس چون دیگه تا 12 کلاس نداشتم رفتم رستوران نزدیک دانشگاه تا یه چیزی بخورم ... یه میز بیشتر
خالی نبود . نشستم پشت همون میز . به گارسون سفارش یه پیتزا دادم و منتظر شدم ... بعد 1 دقیقه صدای
زنگ بالای در رستوران نشون از ورود یه نفر به اونجا رو می داد ... سرمو بلند کردم تا ببینم کی اومد ... ای بابا
... بازم که این آقای ببخشید ... همه ی میزا پره ... خب برو دیگه ... نمی دونم چرا زیاد ازش خوشم نمیاد ...
چرا داره به من نگا می کنه ؟ ... نکنه بلند گفتم بهش بر خورد ؟ ... ای وای داره میاد این سمت ... من که کسی
رو ندیدم .
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١٨
خودمو با بازی کردن با نمکدون روی میز مشغول می کنم .
- آقای ببخشید : سلام خانم رادمنش
- من : ( اوفف ... سرمو بلند می کنم ) سلام
- ببخشید ! دیگه میزی خالی نیست ... می تونم اینجا بشینم ؟
- خب ... خب ...
- بشینم ؟
- ... بفرمایید ...
- ممنون !
گارسون اومد و غذای منو گذاشت و از اون هم سفارش گرفت ... اونم پیتزا سفارش داد . وقتی غذای اونم
« ؟ دانشجوی چه سالی هستید » : آوردند شروع کردیم به خوردن ... بعد 5 دقیقه ازم پرسید
- من : دوم
- چه رشته ای ؟
- پزشکی
- پس هم رشته ای هستیم ... رتبتون چند شد ؟
251 -
- چقدر خوب رتبه ی من 104 بود .
( حالا من مگه ازت پرسیدم که می گی ؟ ولی ایول ... نزدیک بوده دو رقمی بشه . )
- آقای ببخشید : راستی معرفی خوبی نداشتیم ... من علی صالحی هستم ... دانشجوی سال پنجم پزشکی ...
اصلا حواسم به حرفاش نبود ... فقط داشتم غذام و می خوردم تا زودتر برم ... دیدم چند ثانیه مکث کرد . سرم
رو آوردم بالا دیدم داره منتظر منو نگاه می کنه ! چیه ؟ نکنه منتظره منم خودم و بهش معرفی کنم ؟
- من : منم رادمنش هستم ...
یه نیمچه لبخند زد و مشغول خوردن شد . از جام بلند شدم یه خداحافظی زیر لب کردم و رفتم پول غذا رو
حساب کردم و به سمت دانشگاه رفتم . بعد کلاس برگشتم خونه ، رفتم تو آشپزخونه ... یه یادداشت روی در
دخترم ، ما رفتیم کمک داییت برای اسباب کشی ... آدرس خونه ی جدیدشونو » : یخچال بود از طرف مامان
« ... برات نوشتم . خواستی با مائده بیا
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١٩
خیلی خسته بودم . رفتم تو اتاقم . یه فیلم که چند وقت پیش گرفته بودم ولی وقت نکرده بودم ببینم و گذاشتم
تو دستگاه ... شروع کردم به دیدن . فیلمش از این عشقای کلیشه ای بود . چقدر هم این سینماها تبلیغ می
کردند ... گفتم حالا چی هست ؟ ... از خیرش گذشتم ... رفتم تا بخوابم .
*****
با سر و صدایی که از پایین می اومد از خواب بیدار شدم . حتما مامان و بابا برگشتن ... مائده کجاست ؟ یه نگاه
کردم دیدم داره همون فیلم رو با ذوق نگا می کنه ... وای خدا ... آخه ذوقش کجا بود ؟ اینم درگیره ها ... انقدر
غرق فیلم بود که اصلا متوجه نشد بیدار شدم ... رفتم پایین پیش مامان و بابا و بهشون سلام کردم ... جوابم و
دادند و مشغول ادامه ی صحبتشون شدند . منم که گرسنه نبودم رفتم سراغ جزوه هام و درسایی که عقب افتاده
بودم و مرور کردم . بعدم یه سر رفتم تو نت ... چه عجب این دفعه آن نیست . سحر هستش ... خیلی وقت بود
با هم حرف نزده بودیم ...رفتم مشغول صحبت باهاش شدم و بعد 30 دقیقه خداحافظی کردم و خوابیدم .
*****
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون ... بعد از اینکه یه جای پارک به سختی
پیدا کردم رفتم تو سالن دانشگاه ... بچه ها جمع شده بودند و داشتند از روی تابلو اعلانات یه چیزی رو می
خوندند و با هم حرف می زدند . رفتم جلو تا ببینم چیه ... " اردوی 7 روزه ی مشهد مقدس " ... آخ جون مشهد
... به احتمال زیاد بابام اجازه میده برم ، پس تا ظرفیت پر نشده ثبت نام کنم ... چقدر دلم هوای امام رضا (ع) رو
کرده بود ... به طرف دفتر دانشگاه می رم .
- من : اوه چقدر شلوغه اینجا .
- سلام خانم رادمنش
چقدر صداش آشناست ... کجا این صدا رو شنیدم ؟ برگشتم پشت سرم و نگاه کردم ... ای بابا ... اینکه آقای
ببخشید ... خودمونیم ها ... روی جوون مردم اسم گذاشتیم ... خوبه دو سه بار گفت ببخشید که اونم ادبشو می
رسوند ... خب ولی خداییش خیلی عذرخواهی می کرد .
- من : سلام
- صالحی : خوبید ؟ شما هم اومدید ثبت نام ؟
- من ( عجب موقعیت پ ن پ ای فراهمه ها ... شیطونه می گه یه پ ن پ نثارش کنم ) : ممنون خوبم ...
بله
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ٢٠
- راحله
یه نگاه به پشت سرم می کنمو پونه رو می بینم که داره می دوه به سمت من ... کوفت و راحله ... مرگ و راحله
... داره می دوه تو راهرو و اسم منو داد می زنه ... آبرومونو می بره ... اَه ... حالا اون به کنار ... این آقای صالحی
رو کجای دلم بذارم ؟
پونه میرسه به من ... داره نفس نفس میزنه ... می خوام سرشو از تنش جدا کنم ... خیلی خودمو کنترل می کنم
.
- پونه : س ... لام ... را ... حِ ... له ... خوبی ؟ ایول ... تو ... هم ... میای ؟
- من : اگه به ما هم برسه و آقا بطلبه بعله ...
- صالحی : نگران نباشید ... انقدرا هنوز جا هست ...
دیگه چیزی نمی گیم ... بعد یه ربع نوبت به ما میرسه ... اسممونو می نویسیم و می آییم بیرون . قراره پس فردا
جمعه حرکت کنیم . باید به مامان و بابا بگم .
*****
2 روز بعد
الان تو اتوبوس تو راه مشهدیم ... دیروز به بابام گفتم و اونم موافقت کرد که اجازه دارم برم . امروز صبح هم به
دایی زنگ زدم و خداحافظی کردم . اونا هم التماس دعا گفتند . ساعت 2 بعد از ظهر دم دانشگاه غلغله بود . من
که فقط یه ساک با خودم آورده بودم ، وسایل چندانی نداشتم . خیلیا بودند . 4 تا اتوبوس جلوی دانشگاه پارک
بود . دو تا برای دخترا دو تا هم برای پسرا ... من و پونه کنار هم نشستیم . از پریروز تا حالا آقای صالحی رو
ندیدم ... اتوبوس نگه می داره برای نماز مغرب و عشاء و شام ... با پونه پیاده می شیم و میریم نماز می خونیم و
از رستوران کوچیک بین راهی دو تا ساندویچ می گیریم و مشغول خوردن می شیم ... ا ... اون آقای ببخشید
نیست ؟ ... چرا انگار خودشه ... با یه پسر دیگه دو تا میز اون طرف ترن ... بعد چند دقیقه میان سمت ما ... اون
« ؟ پونه ... معرفی نمی کنی » : یکی پسره می گه
( پونه ؟ مگه همدیگه رو می شناسن ؟ )
- پونه : آره ... این دوستم راحله است ... راحله اینم داداشم پدرامه ... اینم دوستش علی آقا
- صالحی : خوبید خانم رادمنش ؟
- پونه : شما همدیگه رو می شناسید ؟
wWw.98iA.Com ٢١
- صالحی : بله ... یه چند وقتی میشه ...
- من
سلام
ببخشیدا یه پیشنهاد بهتر نیست بچه هارو به کتاب خونی تشویق کنید تا کامپیوتر خونی
سلام
الان دنیا داره به سمت کتابهای دیجیتال میره . یک درخت باید قطع بشه تا چند جلد کتاب چاپ بشه . وقتی میشه با خوندن کتابهای دیجیتال از قطع درختان جلوگیری کرد و به طبیعت کمک کرد چرا این کار را نکنیم ؟
اوکی.موفق باشید
ممنون
بعدی روکی میذارید؟
فردا
حدس میزنم خودتون داستان رو مینویسید
درسته؟
نه ،بعضی وقتها داستان کوتاه مینویسم .
ممنون.
:
آقا پس ادامش دیگه چی؟بالاخره چی شد؟
باید صبر داشته باشی
ﺧﺪﺍﯾـــــــــﺎ ❢❢❢....
ﺑــــــــﺎﺯﻡ ﺷڪــﺮِﺕ ❢❢...
ﻧﻪ ڪﺴـــــﯽ
ﺩﻟِــــﺶ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨــﮓ ﻣﯿﺸﻪ ❢..
، ﻧﻪ ڪﺴـــﯽ ﻋﺎﺷﻘَﻤــﻪ ❢...
ﻧﻪ ڪﺴــﻲ ﺍﺯﻧﺒﻮﺩﻧَــﻢ ﻏﺼـــﻪ ﻣﯿﺨـــﻮﺭﻩ ❢..
ﺧــﯿـــــﺎﻟَـــﻡ ﺭﺍﺣﺘـــــﻪ ❢❢•••
ﺑﻪ ڪﺴـــﻲ ..
☜ ﺑﻌﺪِﻣﺮﮔَــﻢ ☞.
☜ ﭘــــــﺎﺳﺨﮕﻮنیـــــــتسم❢...