5

- عالیه ( با خنده ) : یاد دادنش زمان می بره ...

تا جنگل راه زیادی نبود ولی چون وسایل همراهمون بود با دو تا از ماشین ها راه افتادیم . ماشین علی که توش

پسرا بودند و پونه هم ماشین پدرام و برداشت و دخترا اونجا سوار شدند و حرکت کردیم . تا جایی که شد با

ماشین رفتیم و بقیه ی راه و پیاده رفتیم ... زمین پر از چاله های آب بود و این خبر از بارندگی چند دقیقه ی

پیش می داد . بیشتر وسایل رو پسرا می آوردند و ما از طبیعت لذت می بردیم .

بچه ها از هم جدا نشید ... » : هر چی می رفتی تمومی نداشت ... همه ی درختا هم مثل هم بودند . پدرام گفت

« ... آدم اینجا راحت گم میشه

پسرا شروع کردند دو تا چادر مسافرتی علم کردند و علی مشغول درست کردن ناهار شد .

- پونه : بچه ها می آیید جرات یا حقیقت بازی کنیم ؟

بچه ها موافقت خودشون رو اعلام کردند و همه رفتیم دور تنه ی درخت قطوری که اون نزدیکی بود نشستیم .

- پدرام : اینم از بطری ... من شروع می کنم .

و سر بطری رو طرف خودش گرفت و بطری رو چرخوند . بطری چرخید و چرخید تا اینکه سرش به پونه و

« ؟ جرات یا حقیقت » : تهش به سیاوش رسید . سیاوش یه لبخند روی لبش نشست و پرسید

- پونه : حقیقت ...

- سیاوش : کی رو تو زندگیت از همه بیشتر دوست داری ؟

« ... اولین و آخرین عشق زندگیم رو » : با این سوال سیاوش حالا همه نگاهشون رفت سمت پونه ... پونه گفت

- پدرام : بینم ... چی گفتی ضعیفه ؟ عاشق شدی ما بی اطلاعیم ؟

همه به لحن لوتی وار پدرام خندیدند ...

- پدرام : جدی عاشق شدی ؟

- پونه : آره ... اشکالش چیه ؟

- پدرام : اون وقت عاشق کی ؟ چرا من نمی دونستم ... ؟

- پونه : مگه تو باید همه چی رو بدونی ؟

- پدرام : بشکنه این دست که نمک نداره ... بچه بزرگ کن ... اینه دستمزدم ؟

پونه بدون توجه به حرفای پدرام بطری رو چرخوند ... بطری سرش رو به پدرام ایستاد و انتهاش به مائده .

- پدرام : من چون جسور و بی باکم ، جرات ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٧

- مائده : صبر کنید فکر کنم .

« ؟ جرات دیگه » : بعد یه نگاه به دور و اطرافش انداخت و با یه نگاه شرارت آمیز به پدرام نگاه کرد و گفت

- پدرام : صد البته ...

- مائده : خیلی خب .. از اون درخت برید بالا ...

- پدرام : ها ؟ کدوم درخت ؟

- مائده : همون پشت سریتون ...

خیلی خب ... چقدر برم بالا ؟ » : پدرام یه نگاه به پشت سرش انداخت و خودش و از تک و تا نینداخت و گفت

«

- مائده : همون شاخه اولیه بسه ...

« ... میرم بابا ... این که کاری نداره » : شاخه اول دو متر بیشتر از زمین فاصله نداشت . پدرام گفت

اولش هی سر می خورد و نمی تونست خودش رو بالا بکشه ، اما بعدش به هر زحمتی بود خودش رو به شاخه

« ؟ ... دیدید تونستم » : رسوند و روی شاخه ایستاد و از همون جا بلند گفت

- مائده : بله ... آفرین ... حالا بیایید پایین .

پدرام یه نگاه به پایین پاهاش انداخت و یهو هول شد و لیز خورد و افتاد توی چاله ی آبی که درست زیر درخت

خودنمایی می کرد و تموم لباساش خیس و گلی شد . شانس آورد که ارتفاع زیاد نبود تا چیزیش بشه ... همه

زدند زیر خنده ... پس بگو چرا مائده ی موذی وقتی پدرام اون بالا بود تشویقش کرد و گفت بیاد پایین ...

جوانب کار و سنجیده بود و حالا داشت از همه بیشتر می خندید .

یه سقلمه زدم تو پهلوش تا ساکت بشه ...

- مائده : آخ ، چرا می زنی ؟

- من : این چه کاری بود کردی ؟

- مائده : من که کاری نکردم ... خودش حواسش و جمع نکرد و افتاد .

- من : آهان ، نگو که فکر اینجاش رو نکرده بودی ؟

- مائده : من ؟ آخه به من میاد ؟

- من : اتفاقا خیلی هم بهت میاد ... برو ازش معذرت خواهی کن ...

- مائده : من کاری نکردم که بخوام معذرت خواهی کنم ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٨

- من : باشه ، هر جور راحتی ... پس منم دیگه باهات حرف نمی زنم . ( و ازش دور شدم )

زیر چشمی می پاییدمش ... علی رفته بود از ماشین یه پتویی چیزی بیاره ... محمد و سهند هم داشتند آتیش

درست می کردند . علی برگشت و پتو و انداخت دور پدرام ... قیافه ی پدرام خنده دار و دیدنی بود . قیافش پکر

شده بود ... مائده رفت سمتش و یه چیزی بهش گفت . پدرام هم با یه لبخند جوابش رو داد که مائده سرش رو

« . معذرت خواستم » : پایین انداخت و ازش دور شد و اومد سمت من . همونجور که سرش پایین بود گفت

- من : آفرین خواهر گلم ...

پدرام همونجور که پتو دورش پیچیده بود رفت جلوی آتیش نشست .

چند دقیقه بعد علی گفت ناهار آماده است همگی دور هم ناهار خوردیم . بعد ناهار پسرا رفتند تو چادر تا بخوابند

. محدثه و عالیه هم توی اون یکی چادر خوابیده بودند و مائده و پونه هم داشتند با هم حرف می زدند . من

بچه ها من همین دور » : فقط دوست داشتم از منظره های اطراف لذت ببرم . رو کردم به مائده و پونه و گفتم

« . و اطرافم

- پونه : کجا میری ؟ خطرناکه .

- مائده : آره راحله ... همین جا بمون ...

- من : زیاد دور نمی شم ... همین اطراف یه کم گشت می زنم .

- پونه : هر جا میری مراقب خودت باش .

- مائده : جاهای دیگه هم مثل همین جاست ... دیدن نداره ، من حس خوبی ندارم .

- من : آبجی ، زود بر می گردم . مراقبم !

مائده به تکون دادن سر اکتفا کرد ولی نگرانی رو می شد از توی چشماش خوند . یکم رفتم جلوتر ... پدرام

راست می گفت ، اینجا همش درخت بود و همه هم مثل هم بودند . هنوز صدای بچه ها رو محو می شنیدم و

این نشون می داد که زیاد دور نشدم ... کمی جلو تر رفتم ... یهو چشمم روی یه منظره ثابت موند ... رنگین

کمانی که جلوی چشمم بود و قطرات ریز شبنم روی بوته ها ، زیبایی فوق العاده ای داشت ... برخلاف جاهای

دیگه که همش درخت بود و اصلا سقف آسمون پیدا نبود و فقط شاخ و برگ درخت ها دیده می شد ، اینجا

یکم آسمون آبی خودنمایی می کرد . زود گوشیم رو در آوردم و شروع به گرفتن عکس کردم . چند دقیقه ای رو

مشغول گرفتن عکس و فیلم بودم که صدایی توجهم رو به خودش جلب کرد ... واقعا صدای آبشار بود یا داشتم

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٩

خیال می کردم ؟ حرکت کردم به سمتی که صدا می اومد ... صدا بلندتر و بلندتر می شد . صدای ریختن آب

روی تخته سنگ بود ... وای خدای من ... بزرگیت رو شکر ... اینجا چقدر قشنگه .

یه آبشار نسبتا بزرگ رو به روم بود که از دل کوه می اومد بیرون ... چی ؟ کوه ؟ مگه من چقدر دور شدم ؟

دیگه همون صدای محو هم از بچه ها نمی شنیدم . اولش سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و یه نگاه

به دور اطرافم انداختم . همه جا شبیه به هم بود . همه جا پر از درخت بود . حرکت کردم به یه سمت ... بعد یه

ربع راه رفتن دوباره از صدای آبشار فهمیدم رسیدم به جای اولم ... دوباره از یه سمت دیگه رفتم اما بعد چند

دقیقه راه رفتن دیگه صدای خوردن آب روی تخته سنگ ها مثل پتک توی سرم بود . دیگه نفسم سخت میومد

... خم شدم روی زمین .

خیلی ترسیده بودم . وقتی می اومدم ساعت 4 بعد از ظهر بود . با یه حساب سر انگشتی می شد گفت الان

نزدیک غروبه ... خدایا چی کار کنم ؟ موبایلم ! ... سریع گوشیم رو از توی جیب مانتوم در آوردم و زنگ زدم به

گوشی مائده ... اما بین این همه درخت آخه مگه آنتن می داد . چیزی واسه از دست دادن نداشتم ... واسه همین

هی پشت سر هم تماس می گرفتم ... اما ... دریغ از اینکه یه نفر گوشی رو جواب بده ... به کل ناامید شده بودم

... چشمام پر اشک شد ... خدایا ... من اینجا چی کار کنم ؟ کمکم کن .

زدم زیر گریه ... بارون شروع به باریدن کرده بود ... نمی دونم چقدر وقت بود که داشتم گریه می کردم که

صدای نزدیک شدن قدم هایی رو شنیدم ... خیلی ترسیدم ... سریع خودم رو رسوندم پشت یکی از تخته سنگ

ها و پنهان شدم ... خدایا خودت کمکم کن ...

صدای قدم ها نزدیک تر می شد ... تا جایی که می شد توی خودم مچاله شدم تا از پشت تخته سنگ پیدا

نباشم ...

- صدا : راحله ... راحله کجایی ؟

صداش چقدر آشناست ... سریع از پشت تخته سنگ اومدم بیرون ... بسکی گریه کرده بودم چشمام تار می دید

ولی با وجود تاری دیدم هم تونستم چهره ی علی رو ببینم که نزدیک 10 قدم با من فاصله داشت ... لباساش

خیس و گلی بود . موهای خیسش تو صورتش ریخته بود . از چشماش و صورتش خستگی می بارید . بازم

چشمه ی اشکم جوشید . هیچوقت از دیدنش انقدر خوشحال نشده بودم . سر جام خشکم زده بود و نمی تونستم

حرکت کنم . با آخرین توانی که تو بدنش مونده بود سمت من دوید و رو به روم ایستاد ... تو چشمای خستش

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٠

برق خوشحالی رو دیدم ... اما واسه یه لحظه بود ... بعدش خشم شد . تا بفهمم می خواد چی کار کنه دستش

روی گونه ی چپم فرود اومد .

- علی : اینجا چه غلطی می کنی ؟ معلوم هست کدوم گوری رفتی ؟ می دونی همه نگرانت شدند ... با اجازه

ی کی سرخود راه افتادی اومدی اینجا ... مگه قرار نبود از هم دور نشیم هان ؟ جواب بده !

گریم شدیدتر شده بود ... با اینکه مقصر بودم ولی اجازه نداشت منو بزنه ... پدرم تا به حال دست روی من بلند

نکرده بود ... چطور به خودش اجازه داد دست روی من بلند کنه ؟ من مثل خودش پر شدم از خشم .

- من : کی بهت اجازه داد دست رو من بلند کنی هان ؟ کی بهت اجازه داد ؟ حق نداشتی منو بزنی ... هر

چقدر هم که مقصر باشم ! ازت بدم میاد ... می فهمی ؟ ازت متنفرم ...

راه بیفت » : کلافه دستاش رو تو موهاش فرو کرد و موهای خیسش رو به عقب فرستاد و زیر لب با خشم گفت

« ... بریم

« ... با توام ... راه بیفت » : بهش بی توجهی کردم ... داد زد

مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم ؟ مگه منتظر کمک نبودم ... خب اینم کمک ...

- " صدای درون : به جای تشکر ازش سرش داد زدی و گفتی ازش بدت میاد ؟

- من : خب اونم مقصر بود ... نباید منو میزد ...

- صدای درون : خب عصبانی بود

- من : هر چقدر هم که عصبانی بوده باشه ... این اجازه رو نداشت ، داشت ؟

- صدای درون : نه نداشت ... اما ... اما نگاش کن ... پشیمونه ...

- من : پشیمونی اون چه به درد من می خوره ؟

- خب تو هم یه معذرت خواهی بهش بدهکاری ... باهاش بد حرف زدی ... زود باش دختر ...

- من : تا اون معذرت نخواد من عذر خواهی نمی کنم "

داشتم دو قدم با فاصله ازش راه می رفتم که یهو به سمتم برگشت ... سرش پایین بود ... بعد چند ثانیه سرش

راحله ... من ... من معذرت می خوام ... نباید دست روت بلند می کردم ... منو ببخش » : رو بالا گرفت و گفت

... آخه خیلی عصبانی بودم ... دست خودم نبود ... نزدیک 3 ساعته داریم دنبالت می گردیم دریغ از یه نشونی ...

« ... هیچ می دونی مائده چقدر ترسیده بود و نگرانت بود ؟ بقیه هم همینطور

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥١

منم باهاتون بد حرف زدم ... شما هم منو » : یه چند لحظه هر دو ساکت شدیم و بعد چند دقیقه سکوت گفتم

« ... ببخشید

- علی : الان یعنی منو بخشیدی ؟

- من : آره ... شما چطور ؟

و راهش رو ادامه داد . صحبتی دیگه بینمون رد و بدل نشد ... « . شما که چیزی نگفتی » : لبخندی زد و گفت

بعد نیم ساعت راه صدای بچه ها رو از مسافتی نه چندان دور شنیدم . با نیروی بیشتری به راهم ادامه دادم تا از

دور دیگه بچه ها رو می تونستم ببینم ... مائده تو آغوش محدثه بود و داشت گریه می کرد . عالیه هم چند قدم

اون ور تر نشسته بود و تو فکر بود ... سیاوش و محمد و توی جمع نمی دیدم . پونه و پدرام هم داشتند جر و

بحث می کردند .

- پدرام : مگه نگفته بودم از هم دور نشید هان ؟ چرا گذاشتی بره ؟

- پونه ( با بغض ) : من چه می دونستم اینجوری می شه ؟ فکر کردم یه کم می خواد دور و اطراف رو نگاه کنه

...

- پدرام : واسه ی من دلیل تراشی نکن ...

- پونه : ولی ...

- پدرام : بسه ... دیگه چیزی نشنوم ...

« راحله » : پونه منو از پشت سر پدرام دید و داد زد

مائده سرش و بلند کرد و منو دید و بدون درنگ دوید به سمت من و منو بغل کرد . نگاه همه برگشت سمت

من ... مائده هنوز هق هق می کرد ... سعی در آروم کردنش داشتم ولی با به خاطر آوردن چند دقیقه پیش خودم

که اگه علی نمیومد دنبالم و پیدام نمی کرد ممکن بود چی بشه منم گریم گرفت ... پدرام خیلی عصبانی بود

« ! سریع وسایل رو جمع کنید ... بر می گردیم » : ولی خودش رو کنترل کرد که چیزی بهم نگه ... فقط داد زد

- پونه : پس سیاوش و آقا محمد چی ؟

- پدرام : تا وسایل رو جمع کنید اونا هم کم کم پیداشون میشه .

« ؟ محمد کجاست » : رو کردم به محدثه و و گفتم

- محدثه : با سیاوش اومد دنبال تو بگرده ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٢

همون موقع سیاوش و محمد هم پیداشون شد ... محمد سرش رو انداخته بود پایین و داشت میومد سمت ما ...

سرش و که بالا گرفت نگاش روی صورت من خشک شد ... دوید سمتم و رو به روم ایستاد ... چشماش قرمز

قرمز بود ... نمی دونم از عصبانیت بود یا چیز دیگه ... دستش اومد بالا ... وای خدا نه ... نکنه اینم بخواد منو

بزنه ؟

ولی دستش همون بالا ثابت موند . بعد چند دقیقه دستش رو انداخت پایین و با صدایی که از ته چاه در می اومد

« ؟ هیچ معلوم هست کجایی ؟ می دونی چقدر نگران شدم ؟ تو می خوای منو بکشی » : گفت

اشک توی چشمام جمع شد . سرم رو انداختم پایین .

- من : معذرت می خوام محمد ... ببخشید !

و از من دور شد . « ! خدایا شکرت » : یه نفس عمیق کشید و زیر لب گفت

چند دقیقه ی بعد همه توی ماشین نشسته بودیم و توی راه ویلا بودیم . دیگه همه خسته و کسل بودند .

همش تقصیر من بود که شادیشون رو خراب کردم . ولی من که از عمد نخواستم این کار رو بکنم . کاش می

شد جبران کنم . اون شب هم توی تخت خیلی فکر کردم ... نمی دونم چرا ، ولی داشتم علی و محمد رو با هم

مقایسه می کردم ... محمد ... علی ... محمد و مثل یه برادر مهربون بود برام ، اما علی ... نمی دونم ... شاید

همون دوست ... یا شایدم یه ناجی ... امروز نجاتم داد ... ولی به اندازه ی محمد مهربون نبود .

خیلی تشنم شده بود . رفتم پایین تا آب بخورم . رفتم سمت آشپزخونه و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود . یه

لیوان آب واسه خودم ریختم و برگشتم که پشت میز بشینم که توی تاریکی آشپزخونه یه نفر و دیدم که پشت

میز نشسته ... از ترس یه جیغ خفه کشیدم و لیوان آب از دستم ول شد و شکست .

- صدا : آروم راحله ... منم علی ...

- من : علی ؟ تو اینجا چی کار می کنی ؟

- علی : هیچی ! خوابم نمی برد اومدم اینجا نشستم ...

در یکی از اتاقا باز شد و پدرام اومد بیرون و یکی از برق ها رو روشن کرد .

- پدرام : صدای چی بود ؟

- من : ترسیدم و لیوان از دستم افتاد و شکست .

- پدرام : اصلا شما دو تا اینجا چی کار می کنید ؟

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٣

- علی : من که بی خوابم گرفته بود و راحله خانم هم اومده بود آب بخوره ... ( انگار نه انگار تا در طول امروز

مثل بلبل راحله راحله می کرد ! )

پدرام اومد کمکم و خورده شیشه ها رو جمع کردیم . پدرام داشت بر می گشت توی اتاقش که روش رو

« ؟ راستی راحله خانم ! مائده خانم چند سالشونه » : برگردوند سمتم و گفت

- من : چطور مگه ؟

- پدرام : هی .. هیچی ... هیچی ... همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم ...

- من : 17 سالشه ...

- پدرام : آها ... شبتون بخیر

- من : شب بخیر ( اینم یه چیزیش میشه ها ! )

رفتم یه لیوان دیگه برداشتم و آب خوردم . بر گشتم که از آشپزخونه برم بیرون .

- علی : اگه خوابتون نمی بره بشینید با هم حرف بزنیم ...

- من : نه ... الان دیگه خوابم می بره ...

- علی : هر طور مایلی ... می خواستم برات تعریف کنم که چرا امروز انقدر عصبانی شدم ... اگه دوست نداری

بدونی اصرار نمی کنم ...

از طرفی دوست داشتم بدونم و از طرفی هم نمی خواستم نشون بدم که علاقه ای به شنیدن حرفاش دارم .

برای همین با حالت کلافه ای نگاه به ساعت کردم . ساعت 1 نیمه شب رو نشون می داد . یه صندلی کشیدم

انقدر ترسیدم که فکر کنم دیگه خوابم نبره ... هر چند الان فقط دوست » : بیرون و نشستم و رو به علی گفتم

« . دارم بخوابم

علی هم یه لبخند که توی اون تاریکی دیدم فقط یه گوشه از لبش رو بالا آورد و بیشتر شبیه به پوزخند بود تا

لبخند زد . ( ایششش ... یعنی فهمید به دونستن حرفاش مایلم و این کارام الکی بود ؟ ولش کن ... مهم اینه که

چی انقدر این آقا رو توی فکر فرو برده ؟ )

داستانی که می خوام برات تعریف کنم مربوط » : نگاهش رو به یه نقطه از میز دوخت و شروع به صحبت کرد

به 5 سال پیشه ... من به غیر از عالیه یه خواهر دیگه هم داشتم ... آیه ... یه دختر شیطون و پر از نشاط و

برای دونستن حرفاش خیلی ) « ... انرژی ... 4 سال ازم کوچیکتر بود ... اگه الان زنده بود هم سن تو بود

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٤

مشتاق شده بودم ... یه خواهر دیگه داشته ؟ چه اتفاقی براش افتاده ؟ غرق در گذشته ها شده بود برای همین

سکوت کردم تا خودش حرفش رو ادامه بده ... )

- علی : 5 سال پیش با خانواده اومده بودیم شمال ... من 20 سالم بود ، عالیه 18 سالش و آیه 16 سال ... یه

دختر نوجوون بیشتر نبود ... اون روز من و عالیه و آیه اومده بودیم جنگل تا سه تایی خوش بگذرونیم ... آیه

عاشق طبیعت بود ... عاشق عکاسی بود ... یه دوربین داشت که پدرمون برای تولد 12 سالگیش گرفته بود ...

رشتش هم عکاسی بود ... هر جا می رفت دوربینش رو با خودش می برد تا از زیبایی های اطرافش عکس

بگیره ... من و عالیه داشتیم ناهار درست می کردیم و هیزم جمع می کردیم و آیه هم مشغول عکاسی بود که

عالیه گفت که آیه نیستش ... ترس برم داشت ... هر چی می گشتیم کمتر ازش نشون پیدا می کردیم ... کل

جنگل و گشتیم تا اینکه نزدیک همون آبشاری که امروز اونجا بودی دوربین عکاسیش رو پیدا کردیم ... و چند

متر اون طرف تر ، کنار آبشار ، بدن بی جون خواهرم و غرق توی خون در حالیکه ... در حالیکه هر کدوم از

لباساش یه گوشه افتاده بود پیدا کردیم ... شکارچی های غیر قانونی این بلا رو سرش آورده بودند ... بعد از اون

ماجرا عالیه به مدت یه سال آسایشگاه بستری شد تا بعد از یه سال تونست به زندگی عادی برگرده ... عالیه و

آیه خیلی با هم جور بودند ... 2 سال بیشتر اختلاف سنی نداشتند ... مادرم سکته کرد و مرد ... پدرم به اندازه ی

100 سال پیر شد ... غم از دست دادن دختر کوچولوش و همسرش اون رو نابود کرد ... خدا کمک کرد که

تونست یه سکته ی قلبی رو رد کنه ... منم از درون شکستم ... کار هر روزم این بود که از این دادگاه به اون

دادگاه برم ... یه پام توی اداره ی پلیس بود و یه پام توی دادگاه ... آخرش هم هیچی به هیچی ... هیچ نشونی

از اون نامردا پیدا نشد و خون خواهرم پایمال شد .

به اینجای حرفش که رسید سرش رو بلند کرد توی تاریکی آشپزخونه چشماش برق می زد ... شاید اون برق

امروز هم وقتی گفتند تو » : برای اشکی بود که مصرانه اونو توی چشماش نگه داشته بود تا نریزه ... گفت

نیستی ته دلم خالی شد ... ماجرای آیه نباید دوباره تکرار می شد . نزدیک 3 ساعت دنبالت می گشتم ... هر

چقدر به اون آبشار لعنتی نزدیک تر می شدم پاهام سست تر می شد ... وقتی صحیح و سالم پیدات کردم یه

خدایا ) « ... جون دوباره گرفتم ... خیلی خوشحال شدم ولی نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهت سیلی زدم

چقدر سختی کشیده ... چقدر براش سخت بوده ... )

- من : ... من واقعا متاسفم و بابت امروز معذرت می خوام ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٥

یادت باشه » : آهی کشید و از جاش بلند شد و همونجور که از آشپزخونه خارج می شد برگشت سمتم و گفت

مثل خواهرم می مونی برام ... و چه کسی برای یه برادر عزیز تر از خواهرشه ؟ مراقب خودت باش ... ببخشید

« ... که ناراحتت کردم ... شب بخیر

نمی دونم چرا وقتی خواهر خودش خطابم کرد یکم ناراحت شدم .

*****

صبح به زور از خواب بلند شدم ... خیلی خسته بودم ... دیشب تا ساعت 3 نیمه شب بیدار بودم و خوابم نمی برد

... داشتم به حرفای علی فکر می کردم . غم از دست دادن خواهر واقعا سخته ... و سخت تر از اون اینه که در

برابر سختی اش نشکنی و مقاوم بایستی !

رفتم پایین ... همه دور میز نشسته بودند و داشتند صبحونه می خوردند ... منم سلام کردم و نشستم .

- پونه : برنامه ی امروزتون چیه ؟

- پدرام : هیچی ! ما آقایون می ریم بیرون خوش گذرونی ... خانم ها هم توی خونه غذا درست کنند که ما

برگشتیم نوش جان کنیم ...

- پونه : اون وقت می ترسم یه وقت سردیتون کنه !

- پدرام : نترس آبجی ! یه آبجوش نبات می خوریم ، می شوره می بره پایین ...

- پونه : رو تو برم ... اصلا ما خانم ها می خواییم با هم بریم خرید ... شما آقایونم بساط ناهار و مهیا کنید تا ما

برگردیم ... بچه ها زود آماده شید که بریم ...

- پدرام : زِکی ... کجا برید ؟ هینجوری که نمی شه راه بیفتید برید ... باید یه مرد همراهتون باشه ... من خودم

میام دنبالتون .

- پونه : اتفاقا تو باید اینجا بمونی و کار کنی ... علی آقا ! ... میشه شما ما رو برسونید ؟

- پدرام : چرا علی رو اذیت می کنی ؟ من خودم میام دیگه !

- عالیه : نه آقا پدرام ! اصلا هم زحمتش نمی شه ... علی راه بیفت بریم !

- علی : ما مخلص آبجیمونم هستیم در بست . ( و بعد برای پدرام ابرو بالا انداخت و با نیش باز راه افتاد به

سمت در خروجی )

پدرام داشت با قیافه ی وا رفته ای اونو نگاه می کرد . دخترا بعد یه 10 دقیقه همه سوار ماشین شدند و راه

افتادیم ... از ویلا تا شهر نزدیک یه ربع راه بود ... من صندلی پشت راننده نشسته بودم و چشمای علی رو از

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٦

توی آینه می دیدم . داشتم بهش نگاه می کردم که نگام رو غافلگیر کرد . برای اینکه نگام رو بدزدم دیر شده

بود برای همین یه کم دیگه زل زدم توی نگاش ... چشماش داشت می خندید . طاقت نگاهش رو نیاوردم و

سرم و انداختم پایین . خیلی خوابم می اومد . چشمام و بستم تا وقتی که می رسیم بخوابم و خیلی زود هم

خوابم برد .

*****

چشمام و آروم باز کردم و موقعیتم و به خاطر آوردم ... تو ماشین علی تنها بودم و ماشین رو به روی یه سری

مغازه ی صنایع دستی و لباس فروشی پارک بود ... در ماشین باز شد و علی سوار شد .

- من : بچه ها کجان ؟

- علی : ا ... سلام ... بیدار شدید ؟ بچه ها رفتند خرید ... شما خواب بودید ، دلشون نیومد بیدارتون کنند ! پیاده

شید با هم می ریم پیششون ...

با علی پیاده شدیم و رفتیم توی مغازه ی صنایع دستی ... دخترا اونجا بودند و داشتند خرید می کردند . مغازه پر

بود از وسایل بسیار زیبایی که با چوب درست شده بودند . همون طور که داشتم بهشون نگاه می کردم ، نگام

افتاد به یه کلبه ی چوبی که بیرون از کلبه یه پیرمرد نشسته بود و چپق می کشید . کار خیلی ظریفی و زیبایی

بود . دوست داشتم اونو برای علی بخرم !

- " صدای درون : چی ؟ می خوای برای علی بخریش ؟

- من : آره ... مگه چیه ؟

- صدای درون : تو که سایش و با تیر می زدی ، چی شده براش کادو می خری و ... ؟

- من : اشتباه نکن ... اینو فقط برای جبران لطفی که بهم کرد و دیروز نجاتم داد می خوام براش بخرم ... !

- صدای درون : یه جوری می گی نجاتت داد که هر کی ندونه خیال می کنه انگار داشتی غرق می شدی یا از

لب پرتگاه پرت می شدی پایین اومده نجاتت داده ...

- من : کمتر از اون هم نبود ... اگه نمی اومد کمکم معلوم نبود چه اتفاقی بیفته ... "

یه نگاه کردم دیدم علی و عالیه چند قدم اون طرف تر دارن به یه مجسمه ی دیگه نگاه می کنند ... رفتم جلو و

از فروشنده قیمتش رو پرسیدم ... علاوه بر اون چراغ خواب هم بود ... توی کلبه لامپ کار گذاری شده بود و

شب با روشن کردنش انگار چراغ های داخل کلبه روشن می شد و نورش بیرون هم می اومد ... پولش رو

حساب کردم و برای خودم هم یه آویز چوبی که طرح قلب بود و روش یه ساعت کوچیک کار شده بود ، خریدم

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٧

... یه سر به بقیه ی مغازه ها هم زدیم و بر گشتیم به ویلا ... پسرا توی باغ ویلا بساط منقل و کباب راه انداخته

بودند .

- پدرام : به ... سلام ... خوش گذشت ؟

- پونه : آره خیلی ... ولی جای تو اصلا خالی نبود !

حالا چی خریدید ؟ » : پدرام مثل بادکنکی که بهش سوزن بزنند بادش خالی شد و با قیافه ی وارفته ای گفت

«

پون از توی پاکتی که دستش بود یه مجسمه ی چوبی که طرح حافظیه ی شیراز بود در آورد و به سمت پدرام

« ... تقدیم به داداش گلم » : گرفت و گفت

« ؟ برای منه » : پدرام با شوق کودکانه ای گفت

پونه سرش و به معنای آره تکون داد . پدرام با ذوق مجسمه رو گرفت و گونه ی پونه رو بوسید .

- پدرام : دستت درد نکنه آبجی ... من که می گم آبجیم عاشق منه ... همتون می گید نه ... ( و مجسمه رو با

خودش برد توی ویلا )

نمی دونستم کی کلبه رو به علی بدم ... واسه ی همین فعلا بردمش بالا و زیر تخت گذاشتمش تا توی یه

موقعیت مناسب بدم بهش ... رفتم پایین . پدرام همه رو جمع کرده بود و داشت یار کشی می کرد . رو به من

« ... راحله خانم ، بدویین که جا نمونید ... می خوایم وسطی بازی کنیم » : کرد و گفت

این پدرام هم دل خوشی داره ها ... ولی خب واقعا می چسبید ... رفتم پیش بچه ها ... سر گروه یکی از تیم ها

پدرام بود . یکی دیگه هم هنوز مشخص نشده بود .

- پدرام : ای بابا ! علی بیا یار کشی دیگه ...

- علی : خودتون یار کشی کنید ... من خوشم نمیاد ...

- پدرام : ایششش ... برو تو هم ... اصلا راحله خانم شما بیایید با هم بکشیم ...

- من : چرا من ؟

- پدرام : دیدید که ... کس دیگه ای نمیاد !

- من : باشه ! پس اول من می کشم ...

- پدرام : کی رو ؟

- من : مائده !

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٨

- پدرام : دو تا خواهر توی یه تیم قبول نیست ...

- مائده : وا ... برای چی ؟

- پدرام : جزو قوانینه ...

- مائده : چه قانون مزخرفی !

- پدرام ( کلشو خاروند و گفت ) : باشه ... ایرادی نداره ... من می کشم پونه رو ...

- من : محمد

- پدرام : سهند

- من : محدثه

- پدرام : عالیه خانم

مونده بودند سیاوش و علی ...

- من : علی آقا

« ... ا ... قبول نیست ... شما 5 نفرید و ما 4 نفر » : پدرام به مسخره بازی گفت

- سیاوش : پس من اینجا چغندرم ؟

- پدرام : ا ... سیا مادر ... تو هم اینجا بودی چغندرم ... بیا بغل مامان !

سیاوش رفت سمت پدرام و یه پس گردنی بهش زد . بعد یه بار سنگ کاغذ قیچی قرعه به نام تیم پدرام افتاد

که برن وسط ... همون اول کار پدرام یه پل از مائده گرفت ... من پلش و با پونه در کردم و محمد هم سیاوش

و زد ... منم عالیه رو فرستادم بیرون ... مونده بودند پدرام و پونه و سهند ... علی سهند و زد . پدرام همون طور

واقعا که ... من برای خودم متاسفم که تیمی مثل شما دارم ... باید » : که اون وسط ورجه وروجه می کرد گفت

ولی جملش تموم نشده بود که مائده یکی با حرص زد بهش و اونو بیرون فرستاد . پونه « ... بازی رو از من یاد

هم همون دومین ضربه رو خورد و ما رفتیم وسط .

سیاوش همون اول کار محمد و محدثه رو فرستاد بیرون ... توپ دست پدرام بود و من ومائده و علی وسط

بودیم ... توپ و نشونه گرفت سمت مائده ... توپ اومد بخوره به سر مائده و مائده هم دیر جا خالی داد و خورد

مائده ! » : به لبش و گوشه ی لبش پاره شد و خونریزی کرد ... پدرام دوید سمتش و با نگرانی محسوسی گفت

« ؟ چی شد

« ... مائده ! سرتو بلند کن ببینم » : مائده روی زمین خم شده بود رفتم سمتش و گفتم

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٥٩

« ! چیزی نشد ... خونریزیش زیاد نیست » : مائده سرش و بلند کرد و گفت

پدرام بدون توجه به حرفش دوید سمت ویلا و به دقیقه نکشیده با کیف کمک های اولیه برگشت . انقدر تند

دویده بود که نفس نفس می زد . انقدرا هم زخمش عمیق نبود ... یه تیکه پنبه برداشتم و یه کم بتادین بهش

معذرت می » : زدم و گذاشتم روی زخمش ... بعد هم یه چسب زدم بهش ... پدرام رو کرد به مائده و گفت

« ... خوام ... از قصد نبود

« ... چیزی نشد که ... خودتونو الکی ناراحت نکنید » : مائده لبخند کم جونی زد و گفت

پدرام بازم معذرت خواست و سرش و انداخت پایین و از ما دور شد ... این چش بود ؟ بچه ها رفتند تو ویلا که

ناهار و اونجا بخوریم ... سر میز نگاه پدرام همش به مائده بود . بعد ناهار هر کسی رفت به یه سمتی ... من از

ویلا زدم بیرون و شروع کردم کنار دریا قدم زدن ... بعد از مدتی حضور کسی رو پشت سر خودم حس کردم ...

برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . علی با فاصله ی چند قدم داشت پشت سرم می اومد . چه ژست قشنگی

گرفته بود ... دستاش و کرده بود توی جیب هاش و باد هم با موهای مشکی اش بازی می کرد ... همینجوری

داشتم نگاهش می کردم که سرم و به طرفین تکون دادم تا به خودم بیام . من چم شده ؟ احتمالا از کم خوابی

دیشبه ... صبر کردم تا چند قدم باقیمونده رو بهم برسه .

- علی : چرا تنها اومدی بیرون ؟ خطرناکه ...

- من : زیاد دور نمی شدم .... همین دور و اطراف بودم .

- علی : دیروز هم همینو می گفتی ... اما دیدی که گم شدی !

« ... من واقعا بابت اون اتفاق متاسفم » : با یاد آوری دیروز سرم و انداختم پایین و گفتم

یه لحظه همین جا بایستید ... الان بر می » : یهو یاد مجسمه کلبه افتادم . سرم و ناگهان بلند کردم و گفتم

« . گردم

» : علی از حرکت ناگهانی من خشکش زده بود . به سمت ویلا دویدم . علی که تازه به خودش اومده بود داد زد

« ؟ کجا می ری

« . الان بر می گردم » : همونجور که به سمت ویلا می دویدم بلند گفتم

سریع در و باز کردم و رفتم طبقه ی بالا و از زیر تخت پاکت مجسمه رو بر داشتم و با سرعت به سمت دریا بر

گشتم . علی همونجا رو به سمت دریا ایستاده بود و داشت به دور دست ها نگاه می کرد . همونطور که نفس

نفس می زدم خودم و بهش رسوندم .

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٦٠

« ؟ چی شد ؟ چرا انقدر با عجله رفتی » : علی برگشت سمت من و گفت

« . قابل شما رو نداره » : پاکت و به سمتش گرفتم و گفتم

« ؟ این چیه » : با تعجب پاکت و از دستم گرفت و گفت

« . خودتون ببینید دیگه ... امیدوارم خوشتون بیاد » : با لبخند گفتم

« ؟ مناسبتش چیه » : کلبه رو از توی پاکت در آورد و رو به من گفت

« . خب ... خب برای تشکر بابت اینکه دیروز کمکم کردید ... نمی دونم اگه شما نبودید چی می شد » : گفتم

- علی : کاری نکردم که ... راضی به زحمت نبودم .

- من : زحمتی نبود .

- علی : خیلی زیباست ... ممنون

- من : خواهش می کنم .

- علی : راستی اگه تو درس ها مشکلی داشتی می تونی روی من حساب کنی .

- من : ممنون

- علی : دیگه بر گردیم ، هوا داره کم کم تاریک می شه ... ( و راه افتاد به سمت ویلا )

« . صبر کنید غروب آفتاب و ببینیم و بعد بر گردیم » : چند قدم بیشتر دور نشده بود که بهش گفتم

روش رو بر گردوند سمت من و با لبخند راه رفته رو برگشت .

- " من : لبخندش خیلی قشنگه ...

- صدای درون : ها ؟

- من : هیچی !

- صدای درون : تو یه چیزیت شده !

- من : نه ...

- صدای درون : سر خودت و شیره بمال ! عاشق شدی ؟

- من : چی ؟ عاشق ؟ هه ... نه بابا ...

- صدای درون : من بالاخره می فهمم چت شده ! "

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٦١

علی کنارم ایستاد و دستاش و پشتش گرفت . با اینکه فاصلش زیاد هم با من کم نبود احساس گرمای شدیدی

بهم دست داد . با اینکه باد در حال وزیدن بود اون گرما رو زیر پوستم حس می کردم . اون روز ، دیدن غروب

خورشید ، کنار ساحلِ دریای شمال برام خیلی لذت بخش بود .

*****

- پونه : بچه ها زود باشید دیگه ! از این پسرا بعید نیست ما رو قال بزارن برنا ...

- عالیه : کجا برن بدون ما ؟

- پونه : حالا از ما گفتن بود ...

- من : ما آماده ایم ... بریم !

همگی با هم رفتیم پایین .

- سهند : چه عجب ...

- پونه : حالا مگه چقدر طول کشید ؟

- علی : دقیقا 26 دقیقه است که ما منتظر شماییم .

- مائده : خب راه بیفتیم دیگه ...

- پونه : ببینم پدرام کجاست ؟

- صدا : خرپف ... خرپف

- پونه : این صدای چیه ؟

- صدا : خرپف ...

- پونه : پدرام !

- پدرام : ها ؟ چی شده ؟

- پونه : خوابیدی ؟

- پدرام : بالاخره تشریف آوردید ؟ انقدر لفتش می دید که آدم خوابش می بره ...

- پونه : راه بیفت !

- پدرام : ای به چشم ! شما امر کن ... کیه که گوش بده .

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٦٢

امروز می خواستیم بریم تله کابین بعدم بریم رستوران و کل روز و دور هم خوش بگذرونیم . رفتیم سوار تله

کابین شدیم . محدثه و مائده و محمد توی یه کابین ... پونه و پدرام و سهند و سیاوش توی یه کابین ... من و

عالیه و علی تو یه کابین .

طبیعت شمال از اون بالا خیلی زیبا بود . سرم و بلند کردم و به علی نگاه کردم . اونم غرق زیبایی های زیر

پاهاش بود . منم دوباره حواسم و دادم به تماشای قدرت خدا ... از تله کابین پیاده شدیم و رفتیم به سمت

رستورانی که بالای کوه قرار داشت . رستوران قشنگی بود و حالت سنتی داشت . روی دو تا تخت کنار هم

نشستیم ... من و مائده و محمد و محدثه روی یه تخت بودیم و سهند و سیاوش و پونه و علی و عالیه روی

تخت بغلی ... پدرام با نیش باز اومد کنار ما نشست ...

- پدرام : خوبید مائده خانم ؟

- پونه : این همه آدم این طرف و اون طرفت نشستند ... چطور فقط با مائده احوال پرسی می کنی ؟

- پدرام : خب به دو دلیل ! اول از همه اینکه مائده خانم مثل تو زبونِ به این درازی نداره و همش ساکته !

- پونه : و دومین دلیل ؟

- پدرام : دومیش و نمی گم تا فضولا مشخص بشن ...

- پونه ( با صدایی شبیه جیغ ) : من فضولم ؟

- پدرام : من همچین حرفی زدم ؟ انقدر حرف می زنی که مائده خانم وقت نکرد جواب بده !

- مائده : خوبم ، ممنون

- پدرام : خداروشکر

همگی دیزی سفارش دادیم . سفارش ها رو آوردند .

- پدرام : بخورید تا سرد نشده ... من عاشق پیاز با دیزی ام ... اصلا دیزیِ و پیازش !

- مائده : منم خیلی دوست دارم !

- پدرام : چه جالب !

- مائده : چی چه جالب ؟

- پدرام : اینکه شما هم عاشق پیازید !

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٦٣

مائده یه نگاه عاقل اندر سفیهی به پدرام انداخت و چیزی نگفت . پدرام یکی از پیاز ها رو برداشت و مشتش و

برد بالا و کوبید روی پیاز ... کوبیدن پیاز همان و پرت شدن نصف پیاز تو ظرف آبگوشت مائده همان و پاشیدن

آبگوشت به مانتوی سفید مائده همان ... !

- پدرام : ای وای ... چرا اینجوری شد ؟ سابقه نداشت اینجوری بشه ...

مائده نمی دونست بخنده یا گریه کنه ...همگی خندمون گرفته بود ولی داشتیم خودمون و کنترل می کردیم و

هر آن منتظر انفجار مائده بودیم ... اما ... با خندیدن مائده همگی زدیم زیر خنده و مشغول خوردن شدیم .

بعد از ناهار رفتیم خرید ... تو این یه هفته ای که اینجا بودیم خیلی بهمون خوش گذشت . فردا قراره راه بیفتیم

به سمت اصفهان و این آخرین شب اقامتمون توی شماله ... امشب هم مثل شب اول رفتیم کنار دریا ... دریا

آروم بود و ستاره ها توی آسمون می درخشیدند . پسرا آتیش روشن کردند و دور آتیش نشستیم .

نظرات 7 + ارسال نظر
ادامس خسته یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 11:15 http://www.bekhand5.blogfa.com

هی پسر….!!!
من یک دخترم….!!!
یک انسانم….
همانند تو….!!!
اما….
عقاید پدربزرگانمان، نگاه هیز مردمانمان…..
مرا متفاوت از تو میخواند…..!!!
تفاوتی که هیچوقت لمسشان نکردم……
اصلا کدام تفاوت….؟؟؟
من ابرو برمیدارم…. توهم برمیداری….!!!
گوشواره میندازم...توهم میندازی...!!!
ارایش میکنم...توهم ارایش میکنی...!!!
لوس حرف میزنم...توهم میزنی...!!!
من و تو تنها یک تفاوت داریم…
دوستی من با یک پسر،
دوست داشتنش،
هم اغوشیش،
بوسیدنش،
یعنی….بد بودن.ینی هرزه بودن….!!!
اما… برای تو…
یعنی ازادی…یعنی جوونی کردن….!!!
من یک دخترم…!!!
کارهایم زنانه است…!!!
افکارم زنانه است…!!!
دوست داشتنم زنانه است…!!
تکیه کردنم به یک مرد زنانه است….!!
من با تمام تفاوت ها پای جنسیتم، زنانگی ام ایستاده ام…..!!
اما تو چی…؟؟؟
مردانگی ات را به چه میفروشی….؟؟
من یک دخترم….!!!
بهـ جنسیتم افتخار میکنم…..!!

رعد و برقـ شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 15:42

میگَـــــــنْ کــــه "اخلاق" نَدارَمْ میگَـــــــنْ کــــه زیادی خودَمــــو میگیرَمْ ⇙ولـــــــــــــــی⇘ ﻗـــــﺎﻧﻮﻥِ ﻣﻦ ﺍﯾـﻨﻪ : ﻭﺍﺳــــﻪ ﻫمه نامردا ▶-- ﺳـــﮓ. ﻭﺍﺳـــﻪ عشقم ▶-- ﺗـــﮏ. واسه رفیق خوبام میدم▶--رگ. ﻧــﺎﺭﺍﺿﯿﺎﺷــﻢ ﺑﺮﻥ ﺑﻪ ▶-- ﺩَﺭَﮎ. بــــــــــــله اینجــــــــــــــــــــوریاست..



✘ناراحتمـــــا ✘
ولی بازم شـــــوخیام ســــــــــر جاشه
گــــــــــوربابای✔
همه چــــــــــی......
قـَــــبلنا فـِـــک میـــــکردم تَنْهــــــــــایی خیلی ســـَـــــــختِه خیلی نَحســِـــــه
❄امـــا الان میـــــفهمم تنـــــــهایی یه حِسـِــــه خیلـــــــی خاصــِــــه❄
❄که خـــُـــــــدا داده اونــــــو به کَســـــی که خیلـــــــی خواســْـــــــتِهツ ☜مغرور و خود شیفتـــــه نیستم…☞
《 ولی یاد گرفتم که تو زندگیـــــــــــم… 》 ♚ منت احدی رو نکشـــــم…♚
¶خداحافظ تو فرهنگ لغت من جوابـــــش فقط یه کلمه است..! ✘به ســــــــــلامـــــــت… ✘.

بارانــ چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 13:53

دختــــــــــر ســـرزمیــن مــَـن

احساس میکنم این روزها معنــای زیبــــــــایی را گــم کرده ای

باور کن زیبایی در چشمهای رنگ روشن و لبهای برجسته کرده سرخ نیست

باور کن هر چه قدر هم دماغت را کوچک و سر بالایش کنی زیبا نخواهی شد

دختر سرزمین من...

|معیارهای زیبایی ات را تغییر بده|

زیبایی ظاهری هر فرد،همانیست که خداوند در وجودش قرار داده

و این زیبایی ظاهر زمانی به چشم خواهد آمد که تو قلب پاکی داشته باشی

آنوقت همه تو را زیبا خواهند دید!!

از صمیم قلب برایت آرزو میکنم زیبایی حقیقی گم شده ات را دوباره پیدا کنی!

D♡ҠĤƬΛŔ سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 16:52 http://raizy77.mihanblog.com/

آقا خداییش دختر بودن چه خوبی داره؟؟
از صبح تا شب باید تو خونه جون بکنیم.
حداقل پسرا هر وقت دلشون بخواد میتونن برن وبیان اما ما چی؟
فقط کافیه 5 دقیقه از خونه بری بیرون صد نفرو میفرستن دنبالت که ببینن کجا میری؛
پسرا هر وقت دلشون بخواد میتونن برن سر کار؛اما ما باید حداقل 20 سالمون بشه تا بتونیم بریم سرکار؛
پسرا میتونن برن سربازی اما ما چی؟
چرا دیه ی مازن ها نصف مرداست.
چرا زن نصف مرد ارث می برد و شهادت دو زن در دادگاه برابر یک مرد است ؟
ما از خیلی حقوق بر خوردار نیستیم.
خداییش این انصافه؟

حق با شماست . تساوی حقوق مرد وزن از اصول اولیه حقوق بشر است که اصلا رعایت نمیشود

مهندس R دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 13:26

سلام..اقا
حداقل حالـــــــــــــو روزشون از ما دختـــــــــــــــــــــــــرا خیــــــــــــــــــــلی بهــــــــــــــــــــتره....
نه خدایی ..کاری به بقیه دخترا ندارم....ولی اصلا دختر بودن خوب نیسیت.....

سلام
اینطوری فکر نکنین . شمام مثل پسرا چیزی از اونا کم ندارین فقط خیلی جاها حقتون ضایع میشه که برای گرفتنش باید مبارزه کنید.

.... دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 10:32

آقامعلوم نشد شما معلم چه کلاس هایی هستید؟

هفته اینده معلوم میشه

رعد و برقـ دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 10:26

وَقتے⇜ ناراحَتَمــ ⇝
وَقتے⇜ دِلَم شِکَستہــ ⇝
وَقتے⇜ داغونَمــ ⇝
وَقتے⇜ این بُغضِ لَعنَتے ⇝
داره⇜ خَفَم میڪـُنہـــ ⇝
✘نِمیتونم اَز خونــــہ بِزَنَم بیرون چون
⇇دُختَرَم⇉
✘نِمیتونَم سیـــگار بِڪـِشَم چون
⇇دُختَرَم⇉
✘نمیتونَم با هَر ڪـَسے دردُ دِل ڪـُنَم چون
⇇دُختَرم⇉
✘بایَد غُرورمو حِفظ ڪُنَم چون
⇇دُختَرَم⇉
✘نمیتونَم شَـــب نَیام خونہ چون
⇇دُختَرَم⇉
فَقَط میتونم یَواشَڪـے
◣ تو اتاقَمــ ◥
◣ گریہ ڪـُنَمــ ◥
◣ بِشڪـََنمــ ◥
◣ بُغض ڪـُنَمــ ◥
◣ دَستَمو زَخمے ڪـُنمـــ ◥
◣ آخــــَرِش هَم یا اَز خَستِگے خوابم میبَره ◥
◣ یا با قُرصِ خواب آوَر و مُسڪـِن ◥
✧ڪـآآآآآآآش یِڪـے بُود که فََقط میتونست دَرڪـَم کُنہ..

حالا پسرا که میتونن اینکارارو بکنن خیلی حالشون از دخترا بهتره ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.