خب درست کردن سالاد که کاری نداره ... سالاد رو درست می کنم و شیرینی ها رو تو ظرف می چینم ... کم
کم مائده هم از راه می رسه ...
- مائده : اممم ... چه بوهای خوبی میاد ... سلام بر اهل خانه ...
- من : سلام کجا بودی تا حالا ؟
- نمی دونی چه ترافیکی بود ... ماشین گیر نمیومد که ... سلام مامان ...
- مامان : سلام دخترم خوبی ؟ خسته نباشی ... راحله یه چایی برا مائده بریز ...
- من : چشم الان ...
- مائده : دستت طلا راحله جونم ... مامان دایی اینا کی میرسن ؟
- مامان : ساعت 6
- من : یعنی دو ساعت دیگه ... خودشون میان ؟ راه و بلدن ؟
- مامان : آره خودشون میان ... اولین بار نیست که میان اینجا ...
- من : باشه ... مائده چاییتو خوردی بیا تو اتاقم ببینم چی بپوشم ...
- مائده : باشه ...
من و مائده تو یه اتاقیم ... اتاق نسبتا بزرگی داریم ... یه طرف تخت منه یه طرف هم تخت مائده ... وای که
چقدر می چسبه شبا با هم کلی می گیم و می خندیم ... خونمون از این خونه های جمع و جور و قشنگه که
حیاط هم داره .
تو بهر لباسام بودم که مائده اومد تو .
- مائده : درود بر خواهر عزیز تر از جان ...
- درود بر خواهر کوچیکه ... بدو بیا اینجا ... به نظرت این لباس آبی رو بپوشم یا این بنفشه رو ؟
- به نظرم آبیه قشنگ تره ...
- آره ... به نظر خودم هم آبیه بیشتر بهم میاد ... دستت درد نکنه ...
- همین ؟ امر دیگه ای باهام ندارید ؟
- نه فعلا ... اگه کاری بود خبرت می کنم ...
- رو رو برم ...
- کم زبون بریز ...
- باشه ... راستی راحله ... محمد و چی کار می کنی ؟
- یعنی چی چی کارش می کنم ؟
- منظورم ... همون موضوع 3 سال پیشه ...
- خودت می گی 3 سال پیش ... تو یه روز خیلی چیزا تغییر می کنه ... چه برسه به 3 سال ...
- ولی به نظرم محمد هنوزم خیلی دوستت داره ... تازه پسر خیلی خوبی هم هست ...
- مائده من محمد و به چشم یه برادر خیلی خوب نگاه می کنم ... اینو به خودش هم گفتم ...
- ولی ...
- بیا اینجا ببینم ... این شال سفیده به لباسم میاد ؟
- خیلی خوب ... فهمیدم ... نباید ادامه بدم ... آره خیلی قشنگه ...
ساعت 5 شده بود ... لباسم یه لباس آستین بلند آبی رنگ بود و تا زانوم می رسید و یه شال سفید رنگ با یه
شلوار کتون سفید ... مائده هم یه شال صورتی کمرنگ سرش بود با یه لباس بنفش که به یاسی میزد و شلوار
کتون مشکی ... ( بچه خودش می خواسته لباس بنفش بپوشه به من گفته آبیه رو بپوشم ... )
چهرم یه چهره ی معمولیه ... نه مثل خیلی از رمانا افسانه ای و چشمای آبی و سبز و عسلی ... چشمای قهوه
ای دارم با رگه هایی از زیتونی ... بینی متوسط و لب متناسب با صورتم ... قدم نه زیاد بلنده و نه کوتاه در حد
165 ... نه چاقم و نه خیلی لاغر ... موهای بلند و قهوه ای دارم که نزدیک به مشکیه ... می شه گفت خیلی
شبیه داییم هستم ...
مائده یه چیزی تو مایه های منه ... فقط تنها فرقش اینه که لاغره و موهاش قهوه ای روشنه و قدش چند
سانت ازم کوتاهتره ... در کل دختر خیلی نازیه ...
ساعت نزدیکای 6 بود ... اهل آرایش کردن نیستم ... رفتم تو هال ... بابام اومده بود داشت با مامان حرف می
زد .
- من : سلام بابایی
- بابا : سلام دختر قشنگم ... خوبی بابایی ؟
- ممنون بابا شما خوبید ؟ خسته نباشید ... کی اومدید ؟
- یه ده دقیقه ای میشه ... مائده کجاست ؟
- بالاست
- مائده ( در حالی که می پرید بغل بابا ) : سلاااام بابایی ...
- سلام دختر کوچولوی بابا
- من : دیر نکردند ؟
- بابا : نه بابا جان ... الان کم کم پیداشون میشه ...
بابا موهای مشکی کم پشت داشت ... وسط سرش یکم کچل بود و کمی هم چاق بود ... همون موقع زنگ
خونه به صدا در اومد ... من دویدم سمت آیفون .
- من : وایی دایی جونم ...
- مامان : دختر بیا عقب زشته ... بزار بابات جواب بده ...
اومدم عقب و قیافم پکر شد ...
- مائده ( در حالی که ریز ریز می خندید ) : ضایع شدی ؟
یه چشم غره بهش رفتم و بعد رفتم سمت مامان و بابا که داشتند می رفتند دم در برای استقبال ...
ماشاالله بزنم به تخته قد بابام انقدر بلنده که هیچی معلوم نیست ... اولین نفر دایی وارد خونه شد و بعدش زن
دایی و پشت سرش هم محمد و محدثه .
هنوز هیچکس حواسش به من و مائده نیست ... همه در حال احوال پرسی و خوش و بشن ... وایسا یه خودی
نشون بدیم ... اُوهم اُوهم ...
- من : سلام دایی جون ، سلام زن دایی
راحله دایی » : دایی که تازه نگاهش به من افتاده بود یه نگاه از سر تا پا به من کرد و اومد سمتم و گفت
« ؟ خودتی
- من : کوچیک شماییم خان دایی ...
مامان یه چشم غره بهم رفت ... تا اومدم به دایی نگاه کنم تو بغلش له شدم .
- دایی : فدات شم دایی ... تو چقدر بزرگ شدی دختر ... از سه سال پیش تا حالا خیلی خانم شدی !
- لطف دارید دایی جون ، ممنون
- مائده : اُوهم اُوهم ... ما هم اینجا هستیما ...
نه خواهش می کنم ، من متعلق به همه ی » : با صدای مائده همه توجهشون به اون جلب شد و مائده گفت
« ... شمام ... حالا نیاز به این همه توجه هم نبود ... باور کنید راضی نیستم
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١١
با این حرفش همه خندیدیم و دایی رفت سمت مائده و شروع کرد به حرف زدن و قربون صدقه رفتن اون ...
منم رفتم تا با زن دایی احوال پرسی کنم ... همون جور که داشتم با زن دایی احوال پرسی می کردم سنگینی یه
نگاه رو روی خودم حس کردم ... نگامو چرخوندم ... افتاد تو یه نگاه طوسی که داشت به من نگاه می کرد .
رفتم سمت محدثه و محمد که کنار هم ایستاده بودند ... به هردوشون سلام کردم و محدثه رو بغل کردم ...
مثل مائده دوسش داشتم ... بعد نگام رفت سمت محمد که با یه لبخند محو نگام می کرد .
- من : سلام پسر دایی
- محمد : سلام دختر عمه ، خوبی ؟
- ممنون شما خوبید ؟
- منم خوبم خداروشکر
مامان همه رو دعوت به نشستن کرد ... من و مائده رو یه مبل دو نفره نشستیم ... مبل کنارم محدثه بود بغلش
« ؟ خب راحله جان تعریف کن دایی چی کارا می کنی » : هم محمد ... دایی رو به من کرد و گفت
- من : هیچی دایی ، درس می خونم ... سال دوم پزشکی ام
- دایی : خبر دارم که دختر گلم بالاخره رشته ی مورد علاقش قبول شده ... ماشاالله دایی جان ... نتیجه ی
تلاشتو دیدی .
مامان از آشپزخونه صدام زد ...
- دایی : حمیرا جان ... بیا بشین یه دقیقه ببینمت همشیره ...
« ... چشم داداش الان خدمت می رسم » : مامان با لبخند اومد تو هال و گفت
با مامان وسایل پذیرایی رو مهیا کردیم ، بابام با دایی گرم گرفته بود و مائده هم با محدثه ... زن دایی هم
داشت با محمد حرف می زد .
میوه که تعارف کردم نشستم ، بعد یه سری حرفا که من بیشتر شنونده بودم و تو بحث شرکت نمی کردم شروع
کردیم به چیدن میز ... مامان برنج درست کرده بود و دو نوع خورشت قورمه سبزی و مرغ ... همه نشستند دور
میز ... من شامم که تموم شد رفتم تو هال جلوی تلوزیون نشستم .
داشتم تلوزیون نگاه می کردم که احساس کردم یکی کنارم نشست . نگامو برگردوندم محمد و دیدم که رو مبل
دو نفره با فاصله ازم نشسته و داره به تلوزیون نگاه می کنه . رو شو به طرف من برگردوند .
- محمد : می بینی ؟
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ١٢
- من : چی رو ؟
- تلوزیون ؟
- آها ... نه ...
- میای با هم حرف بزنیم ؟
- راجع به چی ؟
- هر چی تو بخوای ...
- باشه ... اما من چیزی مد نظرم نیست !
- خب ایرادی نداره ... من می پرسم ... تو این سه سال چی کارا کردی ؟
- کار خاصی نکردم ... بیشتر سرم گرم درس و دانشگاه بوده ... شما چی ؟
- خب منم مشغول کارام بودم ... ساختمون سازی و اینجور کارا ... تو این سه سال چرا ازدواج نکردی ؟
- خب چون هم زوده و هم کسی رو تا به الان به عنوان یه همسر ندیدم !
- نمی خوام حاشیه برم ... راحله ! تو هنوزم منو ... منو به چشم برادر نگاه می کنی ؟
- آره پسر دایی ... مثل یه برادری برام ... می خوام که تو هم منو مثل خواهرت بدونی ...
- نمی تونم راحله ... نمیشه
- چرا می تونی ... !
- من دوستت دارم نه به عنوان یه خواهر ... الان نزدیک 30 سالمه ، یه پسر جوون و تازه بالغ شده نیستم که
بگی یه حس بچه گانه اس و زودگذره ... انقدر بزرگ شدم که بتونم خودمو بشناسم .
- می دونم پسر دایی ... اما من نمی تونم ... جدی می گم ... از روزی که می شناسمت برام مثل یه داداشی که
هیچوقت نداشتم ... به خدا تو خیلی خوبی ... خیلی ها آرزوشونه تو همسرشون باشی ... اما من 21 سال تو رو
برادر دیدم ... پس نمی تونم دید 21 سالم رو تغییر بدم ...
جو خیلی برام سنگین بود . منتظر یه امداد غیبی بودم که همون موقع مادرم صدام زد تا میز و جمع کنم . کاش
از خدا یه چیز دیگه می خواستم ... زود از روی مبل بلند شدم و رفتم کمک ... اون شب قرار بود دایی و
خانوادش خونه ی ما بمونن تا فردا دایی همراه با بابا برن خونه ای که قبلا بابا دیده بود و قیمتش هم مناسب
بود و قول نامه کنند . اون شب تا آخرای شب با داییم صحبت کردیم و خوش گذروندیم ... نزدیکای دو نصفه
شب بود که خوابیدم .