از بس درس خوندم خسته شدم . رفتم پایین . مامان داشت با تلفن صحبت می کرد . از حرفاشون معلوم بود زن

دایی اون ور خطه . این وقت روز ؟ اونا که دیشب خونه ی ما بودند . موضوع چیه ؟ رفتم تو آشپزخونه یه چایی

برای خودم ریختم و نشستم پشت میز تا سرد بشه .

- مامان : باشه ...

- زن دایی : ...

- چشم من به امیر ( بابام ) می گم .

... -

- باشه ریحانه جان ، قربانت خدانگهدار

... -

- من : مامان زن دایی چی می گفت ؟

- مامان : هیچی زنگ زده بود که شب اجازه بگیره بیان خونمون .

- من : اجازه بگیره ؟ برای چی ؟ تازه اونا که دیشب اینجا بودند .

*****

با حرص در اتاق رو باز کردم و رفتم توی اتاقم و در وبه هم کوبیدم . نشستم روی تختم و سرم رو توی دستام

گرفتم . محمد ، محمد ، محمد ، اَه ... من چقدر خودم بهت گفتم نه ... زن دایی زنگ زده بود تا شب برای

خواستگاری بیان خونمون . مامان هم به زن دایی گفته این موضوع مربوط به سه سال پیشه و خیلی وقته که از

این موضوع می گذره ولی زن دایی به مامان گفته محمد هنوزم راحله رو دوست داره و شاید احساسات راحله

هم تغییر کرده باشه و اگه خدا بخواد این دو تا جوون به هم برسن ... مامان گفته باید به بابا بگه و از طرفی

چون از این وصلت ناراحت هم نبوده همون موقع زنگ زد به بابا و ماجرا رو گفت . بابا هم گفت ایرادی نداره و

تشریف بیارن . این وسط من هر چقدر خودمو کشتم و به مامان گفتم مادرِ من ، من محمد و به چشم برادر می

» : بینم و جوابم همون جواب 3 سال پیشه و ما با هم حرف زدیم و اینا رو به خودشم گفته بودم . مامان گفت

خوبه خوبه ... ما اسم خواستگار می اومد هزار بار سرخ و سفید می شدیم ... دختر من جلوی من وایساده می گه

من با خودش حرف زدم . پسر برادرم به این آقایی ... چی کم داره که جوابت منفیه ؟ سه سال پیش گفتم هنوز

« ؟ بچه است و زوده براش . اما الان چی

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٢

منم دیگه چیزی نگفتم ... مادرم بود و احترامش واجب ... فقط با حرص اومدم تو اتاقم . نزدیکای شب بود و من

داشتم بی خیال درسم رو می خوندم . در اتاق زده شد .

- من : بفرمایید .

« . راحله ، تو چرا هنوز آماده نشدی ؟ الان داییت اینا می رسن » : مامان بود . اومد داخل و گفت

- من : من که گفتم جوابم از الان چیه .

راحله جان ، من هر چی می گم واسه خودت می گم . به نظر من » : مامان اومد کنارم روی تخت نشست

محمد پسر خیلی خوبیه . اینو برای اینکه بچه ی داداشمه نمی گم . مهندسه . دستش به دهنش می رسه .

اخلاق و رفتارش هم که خودت می دونی ، نیازی نیست بگم . دیگه چی از این بهتر ؟ من اگه تند رفتم معذرت

می خوام دخترم ... تو هم دیگه بزرگ شدی برای خودت . خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر . زندگی خودته .

« . من و پدرت هم به تصمیمت احترام می ذاریم

« . من باید معذرت خواهی کنم مامان جونم ... ببخشید » : بلند شدم و مادرم و تو آغوش گرفتم

- مامان : برو آماده شو دخترم ... الان مهمونا می رسن .

- من : چشم

مامان از اتاق خارج شد . رفتم سمت کمد لباسام و درشو باز کردم . یکی یکی به لباسام نگاه می کردم . چشمم

به یه لباس سفید افتاد که روی قسمت سینش مروارید کار شده بود و بلندیش تا زیر کمرم بود . لباس و

برداشتم و از داخل کشوی میزم هم دامن مشکیم که روش سنگ کاری های قشنگ داشت و تا مچ پام بود رو

برداشتم ... لباسام رو پوشیدم و شال سفید و مشکیم رو هم سرم کردم و صندل های سفیدم هم پام کردم .

جلوی آینه ایستادم . در عین سادگی قشنگ شده بودم . صدای زنگ خونه بلند شد و همزمان مائده داخل اتاق

شد .

- مائده : چقدر خوشگل شدی آبجی .

- من : ممنون خواهری

- ببینم جوابت به محمد چیه ؟

- این موضوع خیلی وقت پیش تموم شده بود . نباید انقدر کش پیدا می کرد . جوابم همون جواب قبلیه . حالام

بیا بریم پایین .

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٣

با هم رفتیم طبقه ی پایین . مامان و بابا رفته بودند توی حیاط برای استقبال ... حیاط تاریک بود و چیزی پیدا

نبود . کم کم همه یکی یکی وارد خونه شدند . اول دایی داخل شد و زن دایی ... بعد هم مامان و بابا و در آخر

محمد و محدثه اومدند تو ... من و مائده به همه خوش آمد گفتیم . به محمد نگاه کردم . همون لباس طوسی

که از مشهد براش خریده بودم رو پوشیده بود با کت و شلوار مشکی .

اومد سمت من و سبد گلی که دستش بود رو به من داد و سلام کرد . یکم از دستش دلخور بودم چون من

چندین بار جوابم رو بهش گفته بودم . زیر لب جواب سلامش رو دادم و به داخل دعوتش کردم و خودم هم

روی یکی از مبل های تکی نشستم . چون این مراسم قبلا هم برگزار شده بود و مهمونا خانواده ی داییم بودند

نیازی نبود برم توی آشپزخونه تا صدام بزنند و چایی بیارم . صحبت ها شروع شد اما درباره گرونی و یارانه ها

خب امیر آقا ... غرض از مزاحمت برای اینجور صحبت » : حرف می زدند . تا اینکه دایی بحث رو عوض کرد

ها وقت زیاده ، ما برای چیز دیگه مزاحمتون شدیم ... هر چند ، چند سال پیش هم این مراسم برگزار شده بود

ولی از اونجایی که این آقا پسر ما خیلی دخترم راحله رو دوست داره اصرار کرد امشب هم مزاحم شما بشیم تا

« . این دو تا جوون حرفای خودشون و بزنند و تصمیم آخر رو بگیرند

- بابا : خواهش می کنم حسین آقا ... ( بعد رو به من کرد و گفت ) راحله جان ، پاشید با آقا محمد برید بالا و

حرفاتون رو بزنید .

منم به تبعیت از حرف پدرم بلند شدم و به سمت اتاق به راه افتادم . محمد هم پشت سر من میومد . وارد اتاق

شدیم و من رفتم یه گوشه روی تخت نشستم و محمد هم روی صندلی کامپیوتر نشست . به اندازه چند ثانیه

« ؟ از دستم دلخوری » : هر دو ساکت بودیم و بعد محمد بود که سکوت و شکست

- من : نباید باشم ؟

- محمد : منو ببخش راحله ... اما ... دست خودم نیست ... نمی تونم فراموشت کنم ... اومدم آخرین شانسم و

امتحان کنم ... نمی تونم دوستت نداشته باشم .

- من : زمان همه چیز رو تغییر می ده .

- محمد : راحت حرف می زنی ... تو از دل من مگه خبر داری ؟ اگه می خواست تغییر کنه تو این سه سال می

کرد .

- من : چون خودت نخواستی منو فراموش کنی ... اگه می خواستی میشد .

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٤

- محمد : آره من دلم نخواست ، چون احساس قشنگی که وقتی پیش تو هستم دارم رو هیچ جا و هیچ وقت

دیگه ندارم ... من این حس و دوست دارم ... تو تمام این سه سال از محدثه که باهات در ارتباط بود سراغت و

می گرفتم ... امیدوار بودم زودتر کارا درست بشه و بیایم اصفهان ... حتی خودمم نمی دونم از کی عاشقت شدم

... نمی دونم چی شد که عاشقت شدم ... نمی دونم از کی همه ی فکر و ذکرم تو شدی ...

- من : محمد ، ... ولی من عاشقت نیستم ...

- محمد : آره عاشقم نیستی ... عشق چیزی نیست که بشه تحمیلش کرد ... اما دوستم که داری ، نداری ؟

- من : آره ... خیلی دوستت دارم ... اما دوست داشتن من با اون چیزی که تو تصور می کنی خیلی فرق داره ...

من تو رو مثل یه براد ...

- محمد : به من نگو برادر ... من برادرت نیستم ... دوستم ندارم که باشم ...

- من : آرومتر ... صدات میره پایین ...

معذرت می خوام ، دست خودم نبود ... نمی » : محمد یه نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه و بعد گفت

« . دونی چقدر وقتی منو برادر خودت خطاب می کنی قلبم تیر می کشه

حرفای محمد خیلی برام عجیب بود . من تا حالا عاشق نشده بودم و عشق رو نمی فهمیدم ... محمد تو صدا و

حرفاش غم عجیبی موج می زد . پشت چشمای طوسیش هم اون غم دیده می شد ... اما ...

- من : محمد ، من واقعا معذرت می خوام ازت ... باور کن من قصدم این نیست که تو رو از خودم برنجونم و

ناراحتت کنم یا خدای نکرده دلت رو بشکنم ، اما خب ... چه میشه کرد ؟ من هنوز عشق رو تجربه نکردم ...

دوست دارم با عشق زندگی کنم .

- محمد : من این عشق و بهت میدم ... باور کن می تونم ... قول مردونه بهت می دم راحله ...

- من : محمد تو رو خدا از اینی که هست سخت ترش نکن ... من ... من نمی تونم باهات ازدواج کنم .

برای یه لحظه حس کردم توی چشماش اشک جمع شد ... اما تا خواستم خوب نگاه کنم و مطمئن بشم سرش

رو انداخت پایین ... چند دقیقه تو اون حالت موند ... جو خیلی سنگین بود برام ... بعد چند لحظه سرش رو بالا

کرد و توی چشمام نگاه کرد ... صداش یه لرزش خیلی کمی تهش داشت ... اما انقدر کم بود که پشت صدای

من انقدر دوستت دارم که برای خوشبختی خودم حاضر نیستم خوشبختی تو رو ازت » : مردونش پنهان باشه

بگیرم ... من که لیاقت داشتنت رو نداشتم ... امیدوارم کسی رو پیدا کنی که لیاقتت رو داشته باشه ... خوشبختی

« . تو آرزوی منه

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٥

بعد یه نفس عمیق که بیشتر به آه می مونست کشید که دلم گرفت و بعد با صدایی که از ته چاه در می اومد

و خودش جلوتر راه افتاد . « . دیگه بریم پایین خواهر کوچیکه » : گفت

غم تو صداش رو هر کسی می تونست حس کنه ... غم تو چشماش دل آدم و ریش می کرد ... خدایا منو

ببخش ... ازت می خوام بهترین زندگی رو بهش بدی و کسی رو نصیبش کنی که لیاقتشو داشته باشه و

عاشقش باشه ... اون لیاقت بهترینارو داره .

« ؟ پس چرا نمیای » : با صدای محمد به خودم اومدم

- من : اومدم اومدم .

با هم رفتیم پایین و هر دو سر جای قبلیمون نشستیم . هیچکس هیچی نمی گفت . دایی یه نگاه به ما کرد و

آبجی ، چاییت دم » : انگار متوجه موضوع شد . برای اینکه جو ایجاد شده رو تغییر بده رو به مامان کرد و گفت

« ؟ نکشید یه چایی برامون بریزی

و رفت آشپزخونه . « چشم الان » : مامان که تازه به خودش اومده بود گفت

» : دایی و اینا یکم دیگه موندند و بعد خداحافظی کردند . قبل از رفتنشون رفتم سمت محمد و بهش گفتم

« ... محمد من خیلی ازت معذرت می خوام ... تو رو خدا حلالم کن

- محمد : این چه حرفیه راحله جان ... دیگه فراموشش کن ! هر وقت کاری داشتی می تونی روی من مثل

برادرت حساب کنی ... خوشحال می شم اگه بتونم کاری برات انجام بدم .

اون شب کسی دیگه حرفی نزد ... همه انگار همه چی رو می دونستند . اون شب تا نزدیکای صبح بیدار بودم .

محمد واقعا پسر خیلی خوبی بود و لیاقت داشتن کسی رو داشت که عشقش رو با عشق جواب بده ... براش از

خدا بهترین ها رو می خوام .

*****

4 روز بعد

امروز یه کلاس بیشتر نداشتم . از فردا به مدت 2 هفته دانشگاه برای مطالعه ی آزاد امتحانات تعطیله ... داشتم

از کلاس بر می گشتم که ماشین از کار ایستاد ... هر چی استارت زدم روشن نمی شد . به باک ماشین نگاه

کردم ... اَه ... این کی تموم شد ؟ ... باک خالیِ خالی بود . بنزین از کجا بیارم ؟ از ماشین پیاده شدم و کنار

اتوبان شروع به حرکت کردم ... ولی هیچ تاکسی ای نگه نمی داشت تا سوارم کنه ... همه پر بودند . خدایا یعنی

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٦

از این بدترم میشه ؟ یهو رعد و برق زد و بارون شروع به باریدن گرفت ... از این بدترم پیدا میشه ! خدا جون

وقتی شانس بین آدما تقسیم می کردی من کجا بودم ؟

داشتم تو طول اتوبان حرکت می کردم تا حداقل به ایستگاه اتوبوس برسم که یه ماشین از پشت سرم شروع

کرد به بوق زدن ... حتما مزاحمه ... نگاه نکردم و به حرکت خودم ادامه دادم ... ولی دست بردار نبود ... برگشتم

تا ببینم کدوم دور از جون .... داره یه سره بوق می زنه ... اول نتونستم کسی رو که پشت فرمون بود تشخیص

بدم اما وقتی دقت کردم دیدم علی پشت فرمونه و کنارش هم پدرام نشسته ... رفتم طرف ماشین و در عقب رو

باز کردم و سوار شدم و سلام کردم . خیس آب شده بودم ... هر دو جوابم رو دادند و پدرام برگشت منو نگاه کرد

« ؟ ماشینتون کجاست راحله خانم » : و گفت

- من : بنزین تموم کردم .

- پدرام : علی بخاری رو روشن کن سرما نخورن .

« ؟ می رید خونه » : علی بخاری رو روشن کرد و گفت

- من : بله ...

- علی : پس آدرستونو بگید لطفا ...

- من : نه مزاحم شما نمی شم ... اگه میشه کنار یکی از ایستگاه های اتوبوس نگه دارید با اتوبوس میرم .

- علی : چرا تعارف می کنید ؟ آدرسو بگید ...

راستی راحله خانم ... ما داریم فردا یه » : با یه تشکر آدرس و بهش دادم ... چند دقیقه سکوت بود تا پدرام گفت

« ؟ سر با بچه های فامیل و دوستان می ریم ویلای شمال ... پونه بهتون گفت اگه دوست داشتید بیایید

- من : نه ، چیزی بهم نگفت ...

- پدرام : حتما فراموش کرده ... به هر حال اگه بیایید خوشحال می شیم ...

- من : آخه نمی خوام مزاحم بشم .

6 تا هستیم و ویلا هم که به قدر کافی بزرگ هست . ، - پدرام : نه این چه حرفیه ... ما 5

شرمنده ، پس میشه منم سه نفر دیگه رو با خودم » : بدم نمی اومد که برم ولی تنها دوست نداشتم ، گفتم

« ؟ بیارم ... خواهر و بچه های داییم

- پدرام : بله ... حتما !

- من : ممنون

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٧

بعد از اینکه منو رسوندند ازشون تشکر کردم و پدرام هم گفت فردا کجا و کی با هم راه می افتند و خداحافظی

کردیم . بارون هنوز به شدت می بارید . سریع وارید خونه شدم و بعد سلام و احوال پرسی به اتاقم رفتم و لباسم

و عوض کردم و برگشتم پایین و موضوع رو به مامان و بابا گفتم . اول قبول نمی کردند ولی وقتی گفتم محمد

هم باهامون میاد راضی شدند ... خوشحال رفتم سمت تلفن و یه زنگ به محمد زدم .

- محمد : الو ... نکنه خط رو خط شده ؟ از عجایب هفت گانه است که راحله خانم به بنده زنگ بزنن !

- من : سلام محمد ... اذیت نکن ...

- محمد : سلام ... خب جدی می گم ... تو خودت یادته آخرین بار کی به من زنگ زدی ؟

خب حالا ... بگذریم ... زنگ زدم بهت بگم فردا به » : یکم فکر کردم دیدم چیزی به ذهنم نمی رسه ، گفتم

« ؟ مدت یه هفته چه کاره ای

- محمد : چطور ؟

- من : قراره بریم شمال ... می خواستم بگم فردا صبح ساعت 8 اینجا دم در باش !

- محمد : این الان خواهش بود یا دستور ؟

- من : هر جور دوست داری حسابش کن ... محدثه هم با خودت بیاریا ...

- محمد : اون وقت قراره با کی بریم ؟

- من : با یه سری از بچه های دانشگاه .

- محمد : من نمی تونم بیام .

- من : ا ... یعنی چی ؟ آخه چرا ؟

- محمد : خب من کار و زندگی دارم ...

- من : برو بابا ... خودتو سیاه کن ... من که خبر دارم اون شرکت جدیدت هنوز راه نیوفتاده ...

- محمد ( با خنده ) : خب دیگه ... باید برم کارای راه اندازیشو سر و سامون بدم ...

- من : محمد تو رو خدا ...

« ... خیلی خوب ... ببینم چی میشه » : یه چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت

- من : یعنی میای دیگه ؟

- محمد : آره ... میام ...

- من : دستت درد نکنه ... فردا می بینمت ... خدانگهدار

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٨

- محمد : خدانگهدار

« ... راستی دخترم ماشینت کو ؟ نه تو حیاط دیدمش نه دم در » : رفتم پایین ... بابا رو به من کرد و گفت

- من : اوه ... پاک یادم رفته بود ... بابا ماشینم بنزین تموم کرد و تو اتوبان موند .

- بابا : پس با چی اومدی ؟

- من : دو تا از بچه های دانشگاه رسوندنم ...

- بابا : دستشون درد نکنه ... پس آدرس دقیق جایی که ماشین و گذاشتی بگو تا فردا برم برش دارم .

- من : چشم بابا ... دستتون درد نکنه ...

بعد صرف شام با مائده با مائده رفتیم بالا و وسایلمونو جمع کردیم و بعد هم خوابیدیم .

*****

4 تایی با ماشین محمد که یه فراری مشکی بود رفتیم سر قرار ... انگار بقیه اومده بودند و ، فردا صبح ساعت 8

فقط منتظر ما بودند ... غیر ما سه تا ماشین دیگه هم بود . یکیش که پونه بود و پدرام . یکی دیگه هم علی بود

با یه دختر که احتمالا یا خواهرش بود یا نامزدش چون بهش نمی خورد ازدواج کرده باشه ... اون ماشین آخری

هم یه پرشیای نقره ای رنگ بود و نمی دونستم مال کی هست و دو نفر توش نشسته بودند .

همگی پیاده شدند . پدرام اومد سمت ما و با محمد دست داد و به ما هم سلام کرد ... همگی جوابش رو دادیم

« ؟ راحله خانم ، معرفی نمی کنید » : ... پدرام رو به من کرد و گفت

- من : بله ... ایشون مائده خواهر کوچکترم هستند . ایشون هم محمد پسر داییم و محدثه دختر داییم .

- پدرام : خوشبختم از آشناییتون ... منم پدرام هستم ... اینم پونه . اینم دوستم علی و خواهرشون عالیه خانم

هستند ... اون دو نفرم که پسر عموهای من و پونه اند ... سیاوش و سهند ... خب دیگه به هم معرفی شدید راه

بیافتید که دیر شده .

حرکت کردیم . ماشین پدرام جلو می رفت و پشتش هم علی و بعد هم پسرعموهاشون و آخرم ما بودیم ... برای

ناهار و نماز 1 ساعت کنار یه رستوران بین راهی نگه داشتیم . بعد حدود 10 ساعت راه رسیدیم به شمال .

ساعت 7 بعد از ظهر بود و همگی گرسنه بودیم . سر راه رفتیم پیتزا گرفتیم و رفتیم سمت ویلا ... خداییش هم

4 تا اتاق بود . با دخترا رفتیم طبقه ی بالا تا لباسامونو ، ویلای بزرگی بود . دو طبقه بود که تو هر طبقش 3

عوض کنیم . قرار شد من و مائده و محدثه تو یه اتاق باشیم و عالیه و پونه هم تو یه اتاق ... من یه مانتوی آبی

با شلوار مشکی و شال آبی آسمونیم رو سرم کردم ... بعد از اینکه لباسامون رو عوض کردیم رفتیم پایین ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٣٩

پسرای شکمو منتظر ما نمونده بودند و داشتند غذا می خوردند . دخترا با کلی غرغر نشستند و اونا هم مشغول

شدند .

خب بچه ها یه یک ساعتی رو خوب خستگی در کنید که شب بریم لب » : پدرام رو کرد به همگیمون و گفت

« . دریا ... چیزی هم خواستید تعارف و بزارید کنار تو خونه همه چیز هست

همه با موافقت بلند شدند و رفتند تو اتاقاشون ... من که خوابم نمی برد و بدجور هوس یه چایی کرده بودم ...

خودش گفت راحت باشیم ... رفتم پایین تو آشپزخونه ... چای ساز که روی اپن بود ... حالا چایی کجاست ؟ بعد

کلی گشتن تو همه ی کابینت ها که جای همه چیز رو از بر شدم چایی رو پیدا کردم و چای ساز رو به برق زدم

... تا چایی بخواد آماده بشه رفتم توی هال بزرگ خونه و یه نگاه کلی به خونه انداختم . نوساز به نظر می رسید

... طراحی داخلیش هم قشنگ بود . صدای چای ساز نشون از دم کشیدن چای میداد . رفتم و برای خودم یه

چایی ریختم و نشستم پشت میز و منتظر شدم تا سرد بشه .

« ؟ برای منم یکی می ریزید » : تو فکر بودم که یهو یه نفر گفت

شرمنده نمی خواستم » : از جام یهو بلند شدم که میز تکون بدی خورد و سر جاش ثابت شد ... علی گفت

« . بترسونمت ... ببخشید

آخه این چه وضع داخل شدنه هان ؟ » : دستم که روی قلبم بود و برداشتم و با غضب برگشتم سمتش و گفتم

«

- علی : من که معذرت خواستم ( و سرش رو انداخت پایین و گفت ) نمی دونستم اینجوری میشه .

ایرادی نداره ... منم معذرت می خوام » : دیدم زیادی تند رفتم و بنده خدا از قصد که این کار و نکرده . گفتم

« . تند رفتم

یه لبخند به لبش نشست .

- " من : قشنگ می خنده ها ...

- صدای درون : آ آ آ ... چی شد ؟

- من : حالا مگه چی گفتم فقط گفتم قشنگ می خنده همین .

- صدای درون : راحله ... چشماتو درویش کن ... پسر مردم و خوردی . "

به خودم اومدم که چند دقیقه است دارم نگاش می کنم . اونم از قیافم خندش گرفته بود ولی خب سعی می

کرد که نخنده . سرم و انداختم پایین .

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٠

- علی : حالا میشه یه چایی هم به ما بدید ؟

- من : بله ... الان

- علی : ممنون ( و نشست پشت میز )

« ؟ پسر داییتون چند سالشه » : فنجون چای رو جلوش گذاشتم . تشکر کرد و پرسید

- من : 29 سالش

- علی : اوهوم ... اون وقت چی کارن ؟

- من : مهندسه ... شرکت ساختمان سازی داره ... خواهر شما چند سالشه ؟

- علی : 23 سالشه ... گرافیک خونده

- من : همین دو تا خواهر و برادرید ؟

- علی ( یکم سکوت کرد و بعد گفت ) : بله ... شما چطور ؟

- من : ما هم همینطور

- " صدای درون ( با حالت تمسخر ) : من دیگه نمی خوام با این بشر هم کلام شم .

- من : تو انگار عادت داری بپری وسط نطق آدم مگه نه ؟

- صدای درون : آره اتفاقا ... دوره ی کاملش رو گذروندم .

- من : حالا چی می گی ؟

- صدای درون : تو نبودی می گفتی دیگه دوست نداری ببینیش ؟ ها ؟ چی شد نشستی با هم گفتگو می کنید

؟

- من : اوه ... حالا انگار چی می گفتیم با هم ...

- صدای درون : تو خود درگیری داری دختر ... قطع به یقین مطمئنم . "

- علی : راحله خانم ...

- من : بله ؟ چیزی گفتید ؟ حواسم نبود .

- علی : بله ... پرسیدم که وقتی تحصیلاتتون تموم شد چه تصمیمی برای آیندتون دارید ؟

- من : تا حالا بهش جدی فکر نکردم ... خودتون چی ؟

- علی : من تصمیم دارم اگه خدا بخواد برم خارج از کشور ... تحصیلاتم و اونجا کامل کنم و برگردم به کشورم

خدمت کنم ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤١

- من : چقدر خوب ... قصد دارید کی برید ؟

- علی : خب من کارای ویزام تقریبا جور شده و تمومه . احتمالا یک سال و نیم دیگه عازمم .

- من : به هر حال موفق باشید .

- علی : ممنون شما هم همینطور . ممنون بابت چای

- من : خواهش می کنم

از جاش بلند شد و از ویلا خارج شد .

- " من : حتی نگفت کجا میره ...

- صدای درون : آخه به تو چه ؟

- من : میشه بگی من باید چی کار کنم که صدای تو رو دیگه نشنوم ؟ هر کاری بگی حاضرم انجامش بدم .

- صدای درون : متاسفم دوست عزیز ... امکان ناپذیره . "

*****

شب شده بود و بچه ها داشتند آماده می شدند که بریم لب دریا ... علی چند دقیقه پیش برگشت ... رفته بود

برای شب خوراکی بگیره ... با هم رفتیم سمت دریا و پسرا هم با هم یه آتیش روشن کردند و دور آتیش

نشستیم ... شب پر ستاره و قشنگی بود و صدای موج های دریا که به صخره ها می خوردند فضا رو قشنگ تر

هم کرده بود .

- پدرام : فردا کی پایه اس بریم جنگل ؟

پسرا که همه موافقت کردند . ولی پونه و محدثه و عالیه مخالف بودند ... می گفتند خسته می شیم . پدرام

« ؟ شما چی » : برگشت سمت من و مائده و پرسید

« ما می آییم » : من و مائده با هم گفتیم

- پدرام : ایول ... رای با اکثریته ... شما سه نفرم بیایید به نفعتونه ... چون تو ویلای به اون بزرگی تنهایی ، لولو

خور خوره ... پخ پخ ... نچ نچ ...

- پونه ( یکی کوبید تو بازوی پدرام ) : خیلی پر رویی ... مسخره می کنی ؟ می خوای حالت رو بگیرم ؟

و تا پدرام بخواد به خودش بیاد خیس شده بود ... پونه چاییش رو روی پدرام خالی کرده بود ...

« ... وای مامان سوختم » : پدرام برای مسخره بازی هی از این طرف به اون طرف می پرید و می گفت

- پونه : الکی مسخره بازی در نیار ... اون چایی یخ کرده بود که کاش داغ بود ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٢

« ... من دارم شک می کنم که تو خواهرم باشی » : پدرام دست از ورجه وروجه برداشت و گفت

- پونه : تقصیر خودت بود ...

- پدرام : باشه بابا ... ببخشید ... حالا شما هم فردا بیایید ، قول میدیم بهتون خوش بگذره ...

سیا ... ببینم اسباب لهو » : در نهایت قرار شد فردا همگی با هم بریم جنگل ... پدرام رو کرد به سیاوش و گفت

« ؟ و لعبت همراهت هست

- سیاوش : آره داداش همراهمه ...

- پدرام : پس چرا معطلی ؟ شروع کن داداش ...

« ؟ چی بزنم » : سیاوش گیتارش رو از توی کاورش در آورد و گفت

- پدرام : قبولت داریم ... هر چی می خوای بزن ...

سیاوش صداش رو صاف کرد و شروع کرد . همه ساکت شدند و گوش می دادند ... از اونجایی که زیادی

کنجکاوم حواسم به همه بود ...

بهت پیله کردم نمی مونی پیشم »

نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم

از عشق زیادی تورو خسته کردم

تو دورم زدی خواستی دورت نگردم

بازم شوری اشک و لبهای سردم

من این بازی و صد دفعه دوره کردم

نه راهی نداره گمونم قراره

« یکی دیگه دستامو تنها بذاره

نگام افتاد به پونه که داشت با یه نگاه خاصی به سیاوش نگاه می کرد

دیگه توی دنیا به چی اعتباره »

کسی که براش مردی دوست نداره

منو بغض و بارون سکوت خیابون

دوباره شکستم چه ساده چه آسون

به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٣

تو حوای دنیای آدم نمیشی

غرورت گلومو به هق هق کشیده

« آدم که قسم خوردشو دق نمی ده

پونه طاقت نگاه سیاوش رو نیاورد و سرش و انداخت پایین و سیاوش هم یه لبخند تلخ زد

منو تو یه عمره دوتا خط صافیم »

شده عادت ما که رویا ببافیم

بشینیمو عشق و به بازی بگیریم

واسه زندگی کردنامون بمیریم

چه سخته تو تنهایی شرمنده میشی

ماها قهرمانیم و بازنده میشیم

مثل عصر پاییزی رنگ و رومون

« واسه خیلیا خاطرست آرزومون

تو نور آتیش برق اشک رو توی چشمای پونه دیدم .

دیگه توی دنیا به چی اعتباره »

کسی که براش مردی دوست نداره

منو بغض و بارون سکوت خیابون

دوباره شکستم چه ساده چه آسون

به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی

تو حوای دنیای آدم نمیشی

غرورت گلومو به هق هق کشیده

« آدم که قسم خوردشو دق نمی ده

( عصر پاییزی / مرتضی پاشایی )

می تونم قسم بخورم یه چیزی بین این دو نفر هست ... باید بعدا از زیر زبون پونه بکشم بیرون . بعد آهنگ که

خیلی قشنگ نواخته شده بود همه خواستند یه آهنگ دیگه بزنه ... ترجیحا یکی که شاد باشه ... سیاوش همه رو

به سکوت دعوت کرد و شروع کرد ... مثل آهنگ قبلی عاشق این یکی هم بودم ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٤

دل دیونم از تو تنها نشونم از تو »

یه عکس یادگاری که خودتم نداری

شده رفیق شبهام وقتی که خیلی تنهام

میگیرمش روبه رو بازم میشی آرزوم

وقتی تورو ندارم وقتی که بیقرارم

چشامو باز میبندم شاید بیای کنارم

دل دیونم از تو تنها نشونم از تو

یه عکس یادگاری که خودتم نداری

شده رفیق شبهام وقتی که خیلی تنهام

میگیرمش روبه رو بازم میشی آرزوم

داره بارون میباره اما چه فایده داره

وقتی تورو ندارم که بشینی کنارم

چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم

تورو صدا میزنم شاید بیای دیدنم

یه عکس یادگاری شده رفیق شبهام

میگیرمش روبه روم وقتی که خیلی تنهام

چشامو باز میبندم به گریه هام میخندم

« رفیق خستگی هام باز به تو دل میبندم

( دل دیوونم / مازیار فلاحی )

همه سیاوش رو تشویق کردند . خداییش خیلی قشنگ می خوند و گیتار می زد . نگام افتاد به پونه ، سرش رو

انداخته بود پایین و تو فکر بود . به سیاوش نگاه کردم . اونم پکر بود و لبخند روی لبش خیلی مصنوعی بود .

ساعت نزدیک های 11 شب برگشتیم به ویلا و خوابیدیم تا فردا صبح زود حرکت کنیم . همون جور که روی

تخت دراز کشیده بودم داشتم به علی فکر می کردم ... دیگه مثل سابق ازش بدم نمیومد . حتی خودمم نمی

دونستم برای چی ازش بدم می اومده . حالا نه اینکه الان ازش خوشم بیادا . یه حس بی تفاوت داشتم نسبت

بهش .

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٥

- " صدای درون : حالا چی شده داری به احساست نسبت بهش فکر می کنی ؟

- من : من یه سوال ازت دارم رفیق ...

- صدای درون : جانم ؟ بپرس ؟

- من : تو کار و زندگی نداری ؟

- صدای درون : کار و زندگی من تویی دختر ...

- من : جدی ؟ بعد یه سوال دیگه ... من چرا هروقت به علی فکر می کنم یا باهاش حرف می زنم سر و کله

ی تو پیدا میشه ؟ وقتای دیگه کجایی ؟

- صدای درون : اگه می دونستم انقدر دوستم داری بیشتر بهت سر می زدم ... خجالت نداشت عزیزم ... بهم

می گفتی ... از حالا به بعد بیشتر بهت سر می زنم .

- من : نه تورو خدا ... راضی به زحمتت نیستم ... همون قدر که میای پیشم کفایت می کنه ...

- صدای درون : هر جور صلاح می دونی ... خلاصه کمک خواستی در خدمتم ... "

یکم دیگه فکر کردم و کم کم خوابم برد .

*****

« ... زود باشید دیگه دیر شد » : پدرام از پایین داد زد

- پونه : چیه داد و قال راه انداختی ؟ اومدیم دیگه ...

- پدرام : پژوهشگران باید یه تحقیق درست و حسابی روی زمان آماده شدن شما دخترا انجام بدند ... صد

رحمت به ما آقایون ... شما هر کدومتون به اندازه ی 5 تای ما زمان می بره تا آماده بشید .

- پونه : پدرام ... یه چیزی بهت می گما ...

- پدرام : خب راست می گم دیگه ، همه هم با من موافقن ... مگه نه ؟

- علی : منم باهات موا ...

تا رفت جملش رو کامل کنه با چشم غره ی عالیه رو به رو شد ...

- پدرام : ها ؟ پس چی شد علی ؟

- علی : هیچی ... بهتره راه بیفتیم ...

با این حرفش همه خندیدیم .

- پونه : بابا ایول عالیه ... چه زهره چشمی از داداشت گرفتی ... به ما هم یاد بده ...

کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق

wWw.98iA.Com ٤٦

- عالیه ( با خنده