- صالحی : بله ... یه چند وقتی میشه ...
- من : نمی دونستم داداش داری ...
- پونه : مگه تو چیزی هم می پرسی ؟
یه چشم غره بهش می رم و به هر دوی اونا سلام می کنم .
- پدرام : فکر کنم اگه ما چهار نفر با هم باشیم بد نباشه ... اینجوری تو شهر غریب تنها نیستیم چطوره ؟
- پونه : خوبه ...
کنید . Save - پدرام : پس شماره های همدیگه رو
این برادر و خواهرم واسه خودشون می برن و میدوزن و خودشون تنمون می کنندا ... البته خوب راست می
گفتند ... بعد از مبادله کردن شماره هامون رفتیم سوار اتوبوس هامون شدیم . منم خوابیدم .
*****
صبح با صدای همهمه ی دخترا بیدار شدم . اولش هنوز بین خواب و بیداری بودم اما بعدش ... فقط گنبد
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) » : طلایی آقا بود که می دیدم ... زیر لب شروع کردم به سلام دادن
«
دلم می خواست همین الان بریم حرم . رفتیم به هتلی که قبلا رزرو شده بود . نزدیک 100 نفر بودیم و اتاقا 4
نفره و 5 نفره بود . من و پونه و دوتا دیگه از دخترا که نمی شناختیم با هم تو یه اتاق افتادیم ... اینا واقعا با چه
هدفی اومدن مشهد ؟ ... هردوشون آرایشای آنچنانی داشتند و صورتشون زیر خروار آرایش گم شده بود و
مانتوهایی پوشیده بودند که اگه بشه اسمشو گذاشت مانتو ... روسریِ بچگونه مو رو بیشتر از این شالی که اینا رو
سرشون انداختن می پوشونه ... هم جلوشون بازه هم پشتشون ... ولشون کن بابا ... اون دنیا خودشون می دونن
.
« ؟ میای بریم حرم » : به پونه گفتم
- پونه : الان ؟
- من : آره خب ...
- پونه : بزار صبحونه بخوریم بعد 4 تایی با هم می ریم .
خب تنها که نمیشد برم . صبر کردم تا صبحونه ها رو آوردند و بعد صبحونه پونه زنگ زد به داداشش و بهش
گفت که می خواییم بریم حرم . اونا هم گفتند تا 5 دقیقه ی دیگه میان پایین . تا حرم راه زیادی نبود . با پای
پیاده هم میشد بریم . من و پونه دو تا از این چادر رنگی ها از دم در ورودی گرفتیم و رفتیم تو اتاق تفتیش و
بعد وارد صحن شدیم .
« . آبجی ، چقدر با این چادر ناز شدی » : پدرام اومد سمت ما و به پون گفت
پونه لپاش گل افتاد ( آخی ... بچمون خجالت می کشه ) و گفت : ممنون داداشی ... و بعد رو به من کرد و گفت
« . راحله ... تو هم چادر خیلی بهت میادا » :
- من : تو هم همینطور ... دیگه بریم
- پونه : خب پس 2 ساعت دیگه همین جا ... چطوره ؟
- صالحی : خوبه ... پس دیگه بریم .
- پدرام : خداحافظ ... التماس دعا
- پونه : محتاجیم به دعا
قدم زدن تو صحن امام رضا (ع) هم خودش صفایی داره ... رفتیم داخل و کفش هامونو تحویل کفشداری دادیم
... داخل خیلی شلوغ تر از بیرون بود و هر چی جلوتر می رفتیم جمعیت بیشتر میشد و معلوم بود داریم به ضریح
نزدیک میشیم ... تا اینکه میون اون همه جمعیت بالاخره ضریح امام رضا (ع) پیدا شد . دیگه حال خودمو نمی
فهمیدم ... تکیه دادم به یکی از ستون ها ... پونه هم تو حال و هوای خودش بود .
شروع کردم با آقا صحبت کردن ... برای همه دعا کردم ... با این جمعیت محال بود دستمون به ضریح برسه .
رفتیم عقب یه گوشه نشستیم و از تو قفسه ی ادعیه ها ، کتاب دعا برداشتیم و مشغول خوندن شدیم . دیگه
باید کم کم برمی گشتیم . بلند شدیم و به سمت در خروجی رفتیم و بعد از یه ربع رسیدیم به جایی که قرار
گذاشته بودیم . پسرا هنوز نیومده بودند . منتظر شدیم تا بیان ... 20 دقیقه از زمانی که گفته بودیم گذشته بود و
هنوز پیداشون نشده بود . خب ما هم نگران بودیم .
- من : خب یه زنگ به داداشت بزن ببین کجان .
- پونه : باشه ... الان می زنم .
هنوز گوشیشو از تو کیفش در نیوورده بود که اون دوتا از دور پیداشون شد . پونه چند قدم باقیمونده رو با سرعت
طی کرد و رفت سمت پدرام .
- پونه : هیچ معلوم هست کجایید ؟
- پدرام ( در حالیکه داشت می خندید ) : داستان داره ، می گم .
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ٢٣
- پونه : ما داشتیم از نگرانی می مردیم اونوقت تو می خندی و میگی داستان داره ؟
نگرانی برای چی پونه خانم ؟ تو حرم ، آقا خودش مراقب » : صالحی که تا اون موقع سرش پایین بود گفت
« . زائراش هست
- پونه : خب اونکه بله ... ولی نمی شد یه زنگ بزنید ؟! حالا چی شده بود ؟
- پدرام : هیچی ... این علی آقا داشت کار خیر می کرد .
- من : چه کار خیری ؟
- صالحی : هیچی
- پدرام : چی چیو هیچی ؟ نترس بابا ریا نمیشه .. نشسته بودیم تو یکی از صحن ها داشتیم زیارت نامه می
خوندیم که علی گفت ، پدرام انگار اون پسر کوچولو گم شده ... یه نگاه کردم دیدم یه پسر بچه یه گوشه
نشسته داره گریه می کنه . تنها بود . علی بلند شد و رفت پیشش ازش پرسید ، گم شدی آقا پسر ؟ ... پسره با
هق هق جواب داد ، آ ... ره ... علی به من گفت وقتی اومدیم این پسر بچه رو با پدرش دیده و چهرش رو ببینه
می شناسه ... بریم دنبال پدرش بگردیم ... گفتم بیخیال ... بیا بچه رو ببریم تو بخش گمشده ها خادم ها
خودشون میدونن چی کار کنن ... ولی آقا پاشو کرده بود تو یه لنگه کفش که حتما باید پدرشو پیدا کنیم ...
هیچی دیگه ... ما سه دور دور اون صحن رو گشتیم ... علی هم هی به پسره می گفت که خوب نگاه کنه و بگه
باباشو می بینه یا نه ... بعد یه ربع ، 20 دقیقه علی گفت اوناهاش و بچه به بغل دوید به سمتی ... پسر کوچولو
پرید بغل باباش و شروع کرد به گریه کردن ... پدر بچه بنده خدا خیلی ترسیده بود و کلی تشکر کرد و گفت
رفته بوده برای بچه از سقا خونه آب بیاره و چون اونجا شلوغ بوده بچه رو با خودش نبرده و یه گوشه نشونددش
و وقتی برگشته پسرش رو ندیده . این بود ماجرای کار خیر علی آقا .
علی سرش پایین بود ... نه بابا ... دمش گرم ... این آقای صالحی هم آقاییِ برا خودش ها ... چند دقیقه بعد راه
افتادیم سمت هتل .
*****
5 روز بعد
مثل برق و باد یه هفته تموم شد . توی این یه هفته سعی کردم از تمام فرصتم استفاده کنم . صبح ها تا ظهر
حرم بودیم و ظهر می اومدیم هتل و بعد از ظهر تا آخرای شب مهمون آقا بودیم . عجب آرامشی داشت فضای
حرم ... امروز آخرین روزیه که مشهدیم ... فردا صبح حرکت می کنیم ... امروز می خوایم بریم خرید ... یه سری
سوغاتی گیریم برای خانواده هامون . 4 تایی راه افتادیم سمت بازار .
- پدرام : خیلی شلوغه ... همدیگه رو گم نکنید ... هر مغازه ای خواستید برید به ما هم بگید صبر می کنیم
براتون
همه باشه ای می گیم و شروع می کنیم به نگاه کردن اجناس مغازه ها ... 4 تا بسته نبات می خرم و یه مقداری
که روش نگینای ریز داره و توی نور می درخشه . خیلی « الله » هم زعفرون ... چشمم می خوره به یه گردنبند
ظریف کار شده . همینطور که نگام بهشه حضور کسی رو کنار خودم حس می کنم . سرمو بلند می کنم ...
اینکه علیِ .
- " صدای درون : ا ... از کی تا حالا شده علی ؟
- من : تو از کجا پیدات شد ؟ خیلی وقت بود نبودی راحت بودیم از دستت .
- بحث رو عوض نکن !
- ای بابا ... حالا مگه چی گفتم ؟ سخته هی بخوام بگم آقای صالحی ، آقای ببخشید ... گفتم علی .. تازه تو
تصوراتم اینجوری خطابش می کنم ... حالا توجیه شدی ؟ برو رد کارت . "
حواسم رو دوباره جمع می کنم . اونم نگاهش به همون گردنبنده . بدون اینکه نگاهش رو از روی گردنبند
« ؟ دوسش داری » : برداره می گه
- من : آره ... خیلی قشنگه !
علی روشو بر می گردونه و پشت سرشو نگاه می کنه . منم برمی گردم . پدرام و پونه توی عطر فروشی هستند
.
- علی : میاید بریم قیمتش رو بپرسیم ؟
- من : آره بریم .
وارد مغازه می شیم . یه زن و مرد دیگه هم اونجا هستند که به نظر می رسید اومدند حلقه بخرند . فروشنده
میاد سمت ما .
- فروشنده : چه کمکی از دست من بر میاد ؟
- من ( اشاره می کنم به گردنبند و می گم ) : می خواستم اون گردنبند و از نزدیک ببینم .
- فروشنده : بله ... چند لحظه صبر کنید .
wWw.98iA.Com
سلیقه ی شما خیلی خوبه خانم ... این کار » : از پشت ویترین برش می داره و شروع می کنه به تعریف کردن
« . خیلی ظریفیه و با نقره کار شده و قیمتش هم مناسبه
- علی : چند میشه آقا ؟ ( فکر کنم اگه علی اینو نمی پرسید این آقا بازم می خواست ادامه بده . )
- فروشنده : قابل شما رو نداره ... راستی برای شما هم یکی ست همین گردنبند و دارم . ( و از زیر پیشخوان
یکی عین همون و در آورد با این تفاوت که مثل اون قبلی ظریف نبود و نگینای کمتری هم داشت اما در کل
اونم خیلی قشنگ بود . )
- علی : هر دوش روی هم چند میشه آقا ؟
و با سلیقه ای دارید ! قابل شما رو نداره ... High Class - فروشنده : بهتون تبریک می گم خانم ... همسر
ها ؟؟! این الان چی گفت ؟ هه ... من ؟ همسرِ علی ؟ ... به علی نگاه می کنم ... یه لبخند گشاد که
دندوناشم پیداست رو لبشه .
- " من : ایششش نیشتو ببند مسواک گرون میشه ! چه خوششم اومده ... شیطونه می گه بزنم چشماشو در
بیارم !
- صدای درون : خیلی هم خوشت بیاد ... پسر به این آقایی ...
- باور کن تو حرف نزنی کسی نمی گه لالی ...
- ایششش ... "
علی کارتشو در میاره تا من می خوام چیزی بگم پول هر دو گردنبند و حساب می کنه و میریم بیرون .
- من : من خودم پول کافی داشتم شما چرا حساب کردید ؟
- علی : مشکلی نیست ... بعدا با هم حساب می کنیم . دیر نمیشه ... مبارکتون باشه . سلیقه ی خیلی خوبی
دارید ! دلم نیومد منم یکی از اون گردنبند و نداشته باشم .
- ممنون ... بگید چند شد تا تقدیم کنم خدمتتون .
- حالا بریم پیش بچه ها ... دیر نمیشه . وخودش جلوتر از من حرکت کرد .
- " من : ایش ... خیلی ازش خوشم میاد ، حالا بهش بدهکارم شدیم .
- صدای درون : نترس ... عاشق چشم و ابروت نیست ... پولشو ازت می گیره ... کسی نمیاد عاشقِ توِ گند دماغ
بشه .
- خیلی هم دلش بخواد من یه نیم نگاه بهش بندازم .
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ٢٦
- خانم نیم نگاه زودتر برو تا جا نموندی . "
زود خودمو به بقیه می رسونم ... خریدامون تقریبا تموم شده بود ...راه افتادیم به سمت در خروجی بازار ... با
موافقت همه رفتیم رستوران نزدیک اونجا تا ناهار بخوریم و بعد هم بریم خریدامونو بزاریم هتل ... وارد رستوران
شدیم . یه میز یه گوشه از رستوران کنار شیشه قرار داشت . به طرف اونجا رفتیم . پونه و پدرام رو به روی هم
نشستند و من و علی هم رو به روی هم بودیم . سفارش دادیم و منتظر شدیم غذامون رو بیارن . در این حین
علی رو کرد به ما 3 نفر و همزمان از تو جیب کتش سه تا بسته ی کوچیک در آورد و هر کدوم و به یک نفر از
ما داد .
- پدرام : اینا چیه علی ؟
- علی : یه یادگاری کوچیک از سفر به یاد موندنیمون به مشهد .
- پونه : ممنون راضی به زحمت نبودیم ( و همون موقع شروع به باز کردن بسته کرد )
ندید بدید ... میذاشتی جمله کامل از دهنت خارج بشه بعد در جعبه رو باز می کردی . بسته رو باز کردم یه عطر
کوچیک توش بود .
- من : ممنون ... لطف کردید .
- پدرام : دستت درد نکنه داداش .
- علی : خواهش می کنم ، ببخشید ناقابله .
- پونه : راحله ، ببینم از تو رو ... اگه بوش بهتره بیا جا به جا کنیم .
- علی : همش یکی هست ... این عطر مورد علاقه ی منه . امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .
- پونه : بله ... خیلی خوشبو هستش ... ممنون .
همون موقع گارسون غذاها رو روی میز چید و ما مشغول خوردن شدیم . بعد از اینکه میز رو پسرا حساب کردند
و در همون حین من و پونه یه سر به مغازه های اطراف زدیم ، رفتیم به هتل و خریدامون رو اونجا گذاشتیم .
ساعت 5 عصر بود که راه افتادیم به سمت حرم . می خواستیم تا آخرای شب اونجا بمونیم و کاملا از فرصت
باقیمونده استفاده کنیم . فردا از امام رضا (ع) خداحافظی می کردیم .
*****
دیشب حرم خیلی شلوغ بود . شب تولد امام رضا (ع) بود . یعنی جا برای سوزن انداختن نبود . وقتی یادش می
افتم لبخند صورتم و می پوشونه . همه جا ریسه کشیده بودند . همه شاد بودند . رفتم تو حرم . مثل این 5 روز
یه گوشه کنار یکی از ستون ها ایستادم و ضریح رو تماشا کردم و تو دلم شروع کردم با آقا حرف زدن . یه
لحظه چشمامو بستم و دیدم چقدر دلم می خواد دستم رو به ضریح آقا برسونم . این 5 روز تو این شلوغی
ترجیح می دادم یه گوشه بایستم و از دور مناجات کنم ، اما امشب دلم بدجور هوس رفتم تو آغوش آقا رو داشت
. قدم اول رو با تردید برداشتم ... قدم بعدی رو محکم تر ... همین طور قدم بعدی و بعدی رو ... فقط یادمه
وقتی چشمامو باز کردم تو آغوشش بودم و داشتم اشک می ریختم .
الان توی اتوبوس تو مسیر بازگشت هستیم . فردا صبح می رسیم خونه ... اَه ... یادم رفت پول گردنبند و حساب
کنم ... یادم باشه تو اولین فرصت پول رو بهش بدم ... خوشم نمیاد به کسی بدهکار باشم .
*****
کیف سوغاتی ها رو باز می کنم . امشب دایی و خانوادش اومدند دیدن من ... برای دایی و بابا هر کدوم یه
پیرهن مارک دار و قشنگ از یه مدل با رنگ های مورد علاقشون بود و برای مامان و زن دایی هم یه کت و
دامن شیک بود که کمی مدلشون و البته رنگشون با هم متفاوت بود خریده بودم . برای محدثه یه مانتو کرم
رنگ و شیک گرفتم و برای محمد هم یه پیرهن طوسی که به نظرم با چشمای طوسی رنگش همخونی
قشنگی داشت و برای مائده هم یه ست کیف و کفش خریده بودم که صدای همه در اومد و گفتند برای مائده
پارتی بازی کردم و دو تا سوغاتی آوردم .
بعد از صرف شام ، با معذرت خواهی از همه رفتم بالا تا بخوابم . خیلی خسته بودم ... فردا ساعت 8 کلاس
داشتم ... خداکنه فردا بتونم علی رو ببینم و پولشو بهش بدم .
*****
« سلام » ... خب این از کلاس اول ... ببینم می تونم تو محوطه ی دانشگاه پیداش کنم ... نه انگار نیست
برگشتم پشت سرم و نگاه کردم . پدرام و علی بودند .
- پدرام : دنبال کسی می گشتید راحله خانم ؟
- من : بله دنبال علی می گشتم .
یه لحظه هر سه تامون ساکت شدیم . چشمای اون دوتا داشت از کاسه می زد بیرون .
- " من : ببینم مگه من چی گفتم ؟ ها ؟
- صدای درون : ترکوندی دختر می گی چی گفتم ؟ که فقط تو خیالت و تصوراتت علی صداش می کنی ؟ "
تازه مغزم شروع به پردازش کرد . خاک بر سرم شد ... آبروم رفت که ... سرمو که پایین انداخته بودم آروم آروم
گرفتم بالا و نگام به اون دوتا افتاد که الان در حال منفجر شدن بودند و با دیدن قیافه ی مظلوم من ترکیدن .
رو آب بخندید . کجای ضایع شدن من خنده داره ؟
- من : بسه دیگه !
هر دو یه لحظه ساکت شدند و دوباره شروع کردند به خندیدن .
- من : گفتم بسه !
این دفعه هر دو کاملا ساکت شدند ولی هنوز چشماشون می خندید .
- علی : بفرمایید ... با من امری داشتید راحله خانم !
راحله خانمش رو یه جوری و کشیده گفت ... ایشش ... شیطونه می گه چشماشو از کاسه در بیارم بزارم کف
دستش ... حالا من یه چیزی از دهنم در رفت تو باید به روم بیاری ؟ یه چشک غره بهش رفتم و به روی خودم
نیاوردم .
- من : بله ... اگه میشه چند لحظه بیایید این طرف !
- پدرام ( با خنده ) : خب چه کاریه ؟ من یکم میرم اون طرف ! و بعد یه چشمک به علی زد . ( من تنها چیزی
که الان خواهانشم کندن سر این دو تنه ) پدرام با خنده از ما دور شد . علی روشو به سمت من برگردوند .
- علی : بفرمایید ، در خدمتم .
- من : می خواستم پول گردنبند و باهاتون حساب کنم .
- علی : حالا که دیر ...
نذاشتم جملش رو کامل کنه ... اینقدر این مدت این جمله رو گفته بود و الان حرصم داد که اعصابم از دستش
خورد بود .
- من ( با حرص گفتم ) : چرا دیر میشه ... لطفا بگید ، چقدر شد ؟
- علی : چشم ، ولی قابل نداره ها ...
- خواهش می کنم .
تومن ... « ... » -
پولی که گفته بود و بهش دادم و زیر لب ازش خداحافظی کردم و منتظر جوابش نشدم ... خدا کنه دیگه این
بشر رو نبینم .
تو اتاقم نشستم ... هم بی کارم و هم بی حوصله ... تو تختم دراز کشیدم و دارم یکی از آهنگای مرتضی پاشایی
می کنم ... از جام بلند می Play رو گوش میدم ... عاشق آهنگاشم ... آهنگ رو برای بار پنجم یا ششم مجددا
شم و می شینم پشت سیستم و وارد نت می شم .
- " من : اینکه دوباره اینجاست ...کار و زندگی نداره ؟
- صدای درون : تو چی ؟ تو کار و زندگی نداری ؟
- من قضیه ام فرق می کنه ... این همیشه اینجاست .
- تو از کجا می دونی همیشه اینجاست هان ؟
- اینجور به نظر میاد ... آخه هر وقت من اومدم اینم بوده ! "
پیام اومد بازش کردم : " سلام دوست عزیز ... خوبید ؟ "
من کی گفتم دوستشم ؟ توهم زده ؟ سوالم رو ازش پرسیدم : " سلام ... من کی گفتم شما دوستم هستید ؟ "
" خب گفتید راجع بهش فکر می کنید . "
" من : خوبه خودتون می گید که گفتم فکر می کنم . "
" خب ؟ "
" من : خب چی ؟ "
" جوابتون چیه ؟ "
" من : صحبتامون باید در حد یه سلام و احوال پرسی و حرفای معمولی باشه . "
" حتما ... پس قبوله ؟ "
" من : خب ... آره ... "
" ممنون "
« آنلاین ، در حال تغییر دادن آواتار » . کنار حالت آنلاینش مکانی که بود رو نوشته بود
آواتارش عکس یه کلبه ی چوبی بود ... صفحه ی جدید رو باز کردم ... اما ... نگام روی آواتار جدیدش خشک
شد ... نه ... این غیر ممکنه ... هنوز نگام به آواتارش بود و اصلا حواسم نبود که یه ربعه تو همون حالت موندم
و در این مدت 4 تا پیام بهم داده بود . آخه چطور ممکنه ؟ یه بار دیگه به عکس نگاه کردم .
- " صدای درون : این خودشه ...
کاربر انجمن نودهشتیا •●★Love Rain★●• – کتابخانه نودهشتیا چکه چکه عشق
wWw.98iA.Com ٣٠
- من : خب شاید شبیهشه ...
- آخه شباهت تا چه حد ؟
- خب شاید عکس خودش نیست ...
- آخه عکس اون دست این چی کار می کنه ؟
- حالا پرسیدنش که ضرری نداره ... داره ؟
- می خوای بپرسی این عکس خودته ؟
- آره مگه چیه ؟
- این مطمئنا خودشه ... مثل روز روشنه ! آخه یه نفر میاد عکس کس دیگه ای رو بزاره برای خودش ...
مخصوصا پسرا که خود شیفته اند ؟! "
عکس آواتارتون عکس » : به هیچکدوم از پیام های قبلیش نگاه نکردم . یه صفحه ی تازه باز کردم و پرسیدم
« ؟ خودتونه
" آره چطور مگه ؟ خیلی خوش تیپم ؟ می دونم ( شکلک خنده ) "
رو آب بخندی ... همیشه ی خدا نیشش بازه ... " من : این فقط نظر خودتونه ! "
" نه ... همه میگن خوش تیپم ( شکلک خنده ) ... اتفاقا این عکس و جدیدا گرفتم ... آخه چند وقت پیش
مشهد بودم ... اونجا این عکس رو گرفتم . "
- " صدای درون : دیدی ؟ نگفتم ؟ حالا مطمئن شدی ؟ "
هضمش برام سخت بود ... من می خواستم از این آدم دور باشم ... پیام فرستادم و خداحافظی کردم و صفحه رو
بستم ... دنیا باید چقدر کوچیک باشه ؟ ... باورش هنوز برام سخت بود ... این پسر ، همون علی صالحیه .
*****
امروز با پونه تو محوطه ی دانشگاه نشسته بودیم که دوباره دیدمش . سلام کرد و منم به تکون دادن سر اکتفا
کردم . آخه من نمی دونم این آقا تا چند وقت پیش کجا بود ؟ من اصلا تا یک ماه پیش این آقا رو تا حالا
ندیده بودم و نمی شناختم و حالا هر روز زیارتشون می کنم . بعد از اینکه فهمیدم اون پسر علی صالحیه خیلی
کمتر به انجمن می رم ... نمی خوام بفهمه که اون منم .