سوالهای تلخ

تا به حال شده است که با یک پرسش نامربوط از دهان یک آشنای دور یا حتی نزدیک، انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی؟!
راستی چرا مردم از هم اینهمه سئوال می پرسند؟

چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟
چرا اینهمه لاغر شده ای؟
رنگت چرا این همه پریده؟!

اینها سئوال های تلخ  خالی کننده ای هستند...

چرا از یکدیگر سئوال هایی می کنیم که ممکن است هم را مجروح کنیم؟!

چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش...
یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند...
چه قدر این رنگ مو به تو می آید...
چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم....
چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت...

اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟

یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی..!

چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم!
ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی سادهء ما زخمی تر از آنچه هست شود...

اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته!
چرا نمره اش کم شده !
چرا خانه اشان  را عوض کرده اند!

مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت...

بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی، بدون دلهره، بدون اندوه...
کمی صبور باشیم...
کمی صبور در ابتدای دیدارها، وهمدیگر را با سئوالهای تاریک و غمگین کننده نیازاریم!

نظرات 7 + ارسال نظر
رعد و برق یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 18:10

هعی...!!!

هی روزگار... جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 16:31

من که حوصله ام نشد بخونم
آقا حداقل داستان میذاشتین!

رباتیک پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 11:02

سلام مثله همیشه ععااالی

غزلی سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 20:44

آقا دست رو دلمون نزار که خونه

یه نفر چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 14:57

آقا عالی بود خیلی خوب بود

کله شق چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 14:53

حوصله خوندنش رو ندارم.

افی سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 23:00

سلام بسیار جالب بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.