یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
هه... چی بگم جالب بود
به نظرم گذشته دوره ی اینجور داستانا...
ارزشا تغییر کرده
اقا قالب وبلاگ قبلی خوشگل تر بوداااا!!!!!
خداحافظ محرم...
مُحَرَّم جان؛ خدانگهدارت!...
نمى دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به ارباب برسان!...
واگراین اخرین محرمم باشد
... بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!...
گرچه جوانى مى کرد، اما ازاعماق وجودش تو را از تَهِ دل دوست داشت!...واردتمند شما بود
با چاى روضه، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى!...
مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم!... و دلم شور مى زند براى "صَفر"ى که از "سَفَر" مى رسد!...
شب جمعه و شب زیارتی حضرت
السلام علیک یا ابا عبدالله
ماه صفرتون بخیر ورحمت الهی باد