نصیحت

مدیر مدرسه ازم خواست  یه خورده دانش آموزان را نصیحت کنم .  از اونجایی که نصیحت کردن بلد نبودم  ! یه متن نصیحت آمیز پیدا کردم و کلی تمرین کردم تا حفظ شدم . متن اینجوری شروع میشد (( بچه ها شما مثل ماهیهای یک آکواریوم میمونید . دنیای شما دنیای بسته و محدودی است و ......))

درسم که تموم شد . دانش آموزان را ساکت کردم و نصیحت را شروع کردم . گفتم  : بچه ها شما مثل ماهیهای یک اکواریوم میمونید . یکی از بچه ها گفت : حتما شما هم کوسه خونخوارید !!!

واین اولین و آخرین تلاش من در نصیحت کردن بود !!!

نظرات 12 + ارسال نظر
D♡ҠĤƬΛŔ جمعه 15 آبان 1394 ساعت 09:26

واقعا؟
اما ما چند تا پیدا کردیم مال بلاگفا بود ولی روششو نفهمیدیم

به قسمت ویرایش قالب برو
کنترل را با f بگیر
در کادر باز شده بنویس
postcontan
این کلمه به رنگ زرد در می آید آنرا در قالب وبلاگت پیدا کن و کد زیر را بعد از آن پیست کن
</br></br><!-- BEGIN facesosk.blgfa.com --><a href="http://facesosk.blogfa.com"><span style="color: rgb(255, 0, 0);">چطــور بود ایــن پــســت؟</span></a> <script language="javascript">$rating_widget_type='thumb';$rating_widget_theme=7;$rating_widget_url='<-BlogUrl->/<-PostLink->';</script><script type="text/javascript" language="javascript" src="http://tools.parstools.com/voting2/widgets/rating.js"></script> <!--end code facesosk.blogfa.com--> </br></br>

D♡ҠĤƬΛŔ پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 09:57

خب داشته اروم به طرفشون میومده ممکن بود هر لحظه حمله کنه درسته اونی که فرار میکنه جونشو باخته ولی ببره دیگه
ما چمیدونیم دنیا عوض شد

D♡ҠĤƬΛŔ چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 21:20

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


پی نوشت :


پس یاد گرفتید چی کار کنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله کرد به
زنتون بگید عزیزم تو فرار کن!!! من مردونه جلوی ببر رو می گیرم!

شــــــــــــــــــوخـــــــــــــــــــی کردم بابا

اگه ببر فقط به کسایی که حرکت میکنند حمله میکنه پس کافی بود آنها هیچکدام حرکت نمیکردند ببر از کنارشان رد میشد و میرفت . فکر کنم مرد زیست شناس برای راحت شدن از دست زنش خودکشی کرده است !!!

..... سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 14:03

ﺍﺯ رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ﮔﻔت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
۱. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
۳. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
۴. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
۵. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ

..... سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 13:58

(نصیحت های لقمان به فرزندش)
1- فرزندم هیچ کس و هیچ چیز را با خداوند شریک مکن! 2- با پدر و مادرت بهترین رفتار را داشته باش! 3- بدان که هیچ چیز از خداوند پنهان نمی ماند! 4- نماز را آنگونه که شایسته است بپادار! 5- اندرز و نصیحت دیگران را فراموش مکن! 6- در مقابل پیشامدها شکیبا باش ! 7- از مردم روی مگردان و با آنها بی اعتنا مباش! 8- با غرور و تکبر با دیگران رفتار مکن! 9- در راه رفتن میانه رو باش! 10- بر سر دیگران فریاد مکش و آرام سخن بگو!- از طریق اسماء و صفات خداوند او را بخوبی بشناس! 12- به آنچه دیگران را اندرز می دهی خود پیشتر عمل کن! 13- سخن به اندازه بگو! 14- حق دیگران را به خوبی اداء کن! 15- راز و اسرارت را نزد خود نگاه دار! 16- به هنگام سختی دوست را آزمایش کن! 17- با سود و زیان دوست را امتحان کن! 18- با بدان و جاهلان همنشینی مکن! 19- با اندیشمندان و عالمان همراه باش! 20- در کسب و کار نیک جدّی باش!

زبان های مختلف دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 15:08

سلام
آقا کاش تصمیم گیری با خودتون بود

هشتم یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 21:56

آقا میشه اون عبارت رو که سر کلاس گفتید تو سایت بذارید؟

ادامس خسته یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 20:59

یادش بخیـر . . . !

غزلی یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 18:08

عالی بود

هشتم یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 16:57

آقا چه کلاسی؟خیلی باحال بود.

یه کلاسی 6 سال پیش !

زبان های مختلف یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 15:57

سلام
آقا یعنی ما شایستگی شاگرد شما بودن رو نداشتیم که امسال معلم ما نشدید؟

سلام
در این مورد تصمیم گیری با من نبود . اگر بود حتما معلم شما میشدم

دوست دار ریاضی یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 15:53

سلام
آقا خیلی باحال بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.