بار اول

روزی یک زوج، سی امین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ٣٠ سال حتی کوچکترین اختلاف و مشاجره ای با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا راز خوشبختیشونو بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتیم به یک روستای خوش آب و هوا . اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود"بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:" این بار دومت بود"‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟
همسرم زد به شونه ام گفت این بار اولت بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
رعد و برقـــ ✘✘✘✘ شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 22:57

دلتونم بخا

رعد و برقـــ ✘✘✘✘ شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 22:07

چرا؟؟؟؟؟

همینو کم داشتیم !!
دانش آموز سیگاری !!!
آقا اجازه بریم بیرون؟
برای چی ؟
سرگیجه گرفتیم یه نخ سیگار میکشیم زود برمیگردیم .
نه برو کنار پنجره بکش !!!

رعد و برقــــــ شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 20:17

گفت:اینقدر سیگار نکش میمیری
گفتم:اگه نکشم میمیرم
گفت:اگه بکشی با درد میمیری
گفتم:اگه نکشم از درد میمیرم
گفت:هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره
گفتم:هوای صاف جلوی مرگو میگیره؟
یه کم نگاهم کرد و گفت : بکش …..

!!!

غزلی جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 09:35

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.