قاصدک

باد می وزد .تند و تندتر . انگار طوفانی در راه  است . طوفانی که قراره همه چیو با خودش ببره . قاصدک تنها بود نزدیک شدن باد را  دید به هر طرف نگاه کرد جانپناهی نیافت . به درخت گفت ای درخت سرسبز و باشکوه  به من پناه ده درخت خندید و گفت من خودم مشکل دارم باید ریشه هامو بیشتر در خاک فرو برم اگه باد خیلی شدید باشه منم از ریشه در میاره . قاصدک به ریشه های خودش نگا ه کرد اگه درخت با اون ریشه هاش نگرانه من باید چه کنم .؟  قاصدک دلش شکست  . گریه کرد و گفت خدا ی مهربون چرا ریشه های من اینقدر نازکه ؟ چرا من اینقدر تنهام ؟ حالا من در برابر این باد چه کنم ؟ خدا هیچ نگفت . باد تندتر و تندتر شد قاصدک خودش را برای مرگ آماده کرد . از آب و خاک و گلهای دیگر خداحافظی کرد خودش را به دست سرنوشت سپرد چشمهایش را بست ناگهان احساس سبکی وجودش را فرا گرفت چشمهایش را باز کرد باد اورا از زمین کنده بود و به آسمان برده بود از اون بالا دنیا را دید . درخت را دید که با چه زحمتی سعی میکرد خودش را به زمین بچسباند  خنده اش گرفت . قاصدک برای اولین بار  احساس خوشبختی کرد . احساس سبکی احساس رهایی . احساس جدا شدن از دلبستگیها . حالا او بر باد سوار بود او میخندید .