باد می وزد .تند و تندتر . انگار طوفانی در راه است . طوفانی که قراره همه چیو با خودش ببره . قاصدک تنها بود نزدیک شدن باد را دید به هر طرف نگاه کرد جانپناهی نیافت . به درخت گفت ای درخت سرسبز و باشکوه به من پناه ده درخت خندید و گفت من خودم مشکل دارم باید ریشه هامو بیشتر در خاک فرو برم اگه باد خیلی شدید باشه منم از ریشه در میاره . قاصدک به ریشه های خودش نگا ه کرد اگه درخت با اون ریشه هاش نگرانه من باید چه کنم .؟ قاصدک دلش شکست . گریه کرد و گفت خدا ی مهربون چرا ریشه های من اینقدر نازکه ؟ چرا من اینقدر تنهام ؟ حالا من در برابر این باد چه کنم ؟ خدا هیچ نگفت . باد تندتر و تندتر شد قاصدک خودش را برای مرگ آماده کرد . از آب و خاک و گلهای دیگر خداحافظی کرد خودش را به دست سرنوشت سپرد چشمهایش را بست ناگهان احساس سبکی وجودش را فرا گرفت چشمهایش را باز کرد باد اورا از زمین کنده بود و به آسمان برده بود از اون بالا دنیا را دید . درخت را دید که با چه زحمتی سعی میکرد خودش را به زمین بچسباند خنده اش گرفت . قاصدک برای اولین بار احساس خوشبختی کرد . احساس سبکی احساس رهایی . احساس جدا شدن از دلبستگیها . حالا او بر باد سوار بود او میخندید .
خدا مرحم تمام دردهاست هرچه عمق خراشهای وجودت بیشتر باشدخدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای میگیرد . .
خــــــــــدایا!
میخواستم بنویسم خیلے تنهایم ، سجـــــاده ام را دیدم ،
شرمنده اتـــــ شدم ...
نمے فهمــم!
وقتے به نماز مے ایستم
من ، تــــو را مے خوانم ...؟!
یا تـــــو ، مرا مے خوانے ...؟!
فقط ڪاش ڪه عشق مان دو طرفه باشد .