برگی از خاطرات یک زن

روی یک برگه نوشتم ( حمید چقدر گفتم اذیتم نکن . من دیگه از زندگی سیر شدم حالا که داری این یادداشت رو میخونی جسد من روی آب استخر است . خداحافظ برای همیشه ) .  حمید که از سر کار برگشت هر چه صدام کرد جواب ندادم  چند دقبقه ای که گذشت  سراسیمه به حیاط آمد وقتی منو دید که به پشت رو ی آب افتادم یادش رفت شنا بلد نیست پرید تو آب منو نجات بده . منم از استخر بیرون اومدم !!! مرگش تقصیر خودش بود صدبار بیشتر بهش گفتم برو شنا یاد بگیر میگفت از آب بدم میاد.