1

کلید و انداختم و در خونه رو باز کردم . فکر کنم طبق معمول کسی خونه نباشه . مائده که مدرسه است کلاس

تقویتی داره . مادرم هم که حتما خونه ی یکی از همسایه هاست . پدرم هم که مغازست . اومدم توی اتاق ...

کیفم رو یه گوشه انداختم ... خیلی گشنمه ... صبحونه که نخوردم ، دیشب هم گرسنه خوابیدم ... رفتم توی

آشپرخونه بلکه یه چیزی پیدا کنم و بخورم . در یخچال و باز کردم ... خداروشکر یکم از غذای دیشب مونده ...

کتلت سیب زمینی رو با یه تیکه نون برداشتم و رفتم تو اتاق ... نشستم پشت سیستم ، با سر انگشت شست پام

کیس و روشن کردم و یه لقمه از کتلت خوردم ... اممم ... خوشمزست ... هر چند الان سنگ هم میذاشتن جلوم

می خوردم ... منتظر شدم صفحه بالا بیاد .

خب من راحله ام ، دانشجوی سال دوم پزشکی ... 21 سالمه ... تو یه خانواده ی متوسط زندگی می کنم . با

مادر و پدر و خواهر کوچکترم ... با خواهرم 4 سال اختلاف سنی داریم ... اونم تجربی می خونه و دوست داره

پزشک مغز و اعصاب بشه . وضع مالیمون متوسطه ... خداروشکر هر چی نیاز داشتیم برامون مهیا بوده . حالا

می گم هر چی نه اینکه هر روز یه چیزی بخوایم ... چیزی که واقعا نیاز داشتیم و می دونستیم مادر و پدرمون

توانایی تهیه ی اونو دارند . دانشگاه اصفهان درس می خونم . سال دوم تونستم پزشکی دولتی شهر خودمونو

بیارم با یه رتبه ی سه رقمی ... خداییش هم لیاقتشو داشتم ... کم نذاشته بودم .

خب حالا اگه این صفحه باز شد ، چقدر سرعت پایینه ... آهان بالاخره اومد ... اسم و پسووردمو می زنم و وارد

انجمن می شم ... اوه چقدر پیام دارم ... 10 تا پیام ...خب نزدیک دو هفته ای میشه که سر نزدم . تو یه انجمن

عضوم ... نزدیک 4 سالی میشه ... واسه سرگرمی بد نیست .

خب یه سری هاش که تبلیغه هیچی ... می مونه 3 تاش ... یکی اش از دوستم سحره ، بازش می کنم نوشته :

" سلام راحله ... کجایی ؟ چرا پیدات نیست ؟ دلم برات یه ذره شده ... "

سحر دختر خیلی خوبیه جوابشو می فرستم : " سلام آبجی خوبی ؟ هیچی درگیر درس و دانشگاهم ... دل منم

برات تنگ شده خواهری ...

پیام بعدی هم یکی از این افراد مزاحم بود که میان الکی چرت و پرت میگن ... پیام آخرم پیام دوستی بود ...

اینکه پیام میدن شما رو جزو لیست دوستام کردم . پیام رو باز می کنم : " سلام ببخشید که بدون اجازتون شما

رو به لیست دوستام اضافه کردم ، خوشحال میشم دوستی مثل شما داشته باشم . "

اوه ... چقدر لفظ قلم ... واقعا خوشمان آمد ...

وایسا ببینم طرف کیه ...

عمرا ... خب چی کار کنم ... من اینجوریم دیگه ... خوشم نمیاد با پسر جماعت اونم از نوع ؟ Male ؟ چی

غریبش هم کلام شم ... تو یه خانواده ای بزرگ شدم که نه زیاد محدودیم و نه آزاد آزاد ... پدرم میوه فروشی

داره و مادرم خانه داره ... خب دنیای مجازی هم فرقی با دنیای واقعی نداره که ...

اوه اوه ... طرف آنلاینه ... منم دو ساعت تو پروفش دارم پرسه می زنم ... راجبم چه فکری می کنه خدا داند ...

ما که 2 ساعته تو پروفشیم بزار یه سری اطلاعات کسب کنیم ( البته فقط از سر کنجکاویه ها )

« ( علی ... 25 ساله ... دانشجوی رشته ی پزشکی ... محل سکونت اصفهان ( طرف همشهریمونه »

ای وای شد آنچه نباید میشد ... طرف پیام داد ... پیام رو باز می کنم :

" سلام ، خوبید ؟ "

" - من : چی کار کنم ؟

- صدای درون : خب جوابشو بده !

- چی میگی تو ... درست نیست ...

- بابا جواب سلام واجبه ...

- برو تو هم ... الان داری منو از راه به در می کنی ؟

- اصلا به من چه ... هر کاری می خوای بکن ... بچه ی باادبیه ها !

- خب این چه ربطی داره به بحث ما ؟

- همینجوری گفتم ...

- آره به جان خودت ...

- آره به جان خودت ...

- برو بابا از جون خودت مایه بذار ...

- خوب منم توام دیگه ... مثلا من صدای درونتم ها ...

- حالا هر چی "

دستم لرزید روی دکمه ی پاسخ و همزمان روی دکمه های کیبورد : " سلام ، ممنون "

دستم رفت روی ارسال پاسخ و پیام ارسال رو دیدم ...

" - ای وای فرستاده شد ... نگا تو رو خدا ... اون موقع تا حالا سرعت پایین بودا ... الان چقدر تند شده ....

راحله ، تو اصلا یه قالب یخی .. خشک و منجمد ! ... « سلام ، ممنون » - آخه اینم حرف بود تو فرستادی

- چی شد شما دوباره تشریف آوردید ؟

- اومدم یکم نصیحتت کنم دختر

- حتما منم باید عقلم و بدم دست تو ... ؟

- من هر چی میگم برا خودت می گم ...

- وای خداجون مردم از خنده ... اگه تو خیر و صلاح منو بخوای که دور از جونم باید برم بمیرم ...

- اصلا من دیگه با تو حرفی ندارم ...

- بهتر ... "

پیام اومد : " معذرت می خوام ... فکر کنم به شما یه معذرت خواهی بدهکارم ... بابت اینکه بدون اطلاعتون

شما رو دوست خودم کردم ... "

جواب دادم : " مهم نیست "

" - به خدا اگه یه چیزی بهت نگم می پوکم دختر ... آخه پسر مردم چه گناهی کرده گیر توِ برج زهرمار افتاده

؟...

- ببینم تو مثلا وجدانی ؟ فکر کنم داری کارتو برعکس انجام می دی ... به جای اینکه نصیحتم کنی بگی

جواب نده تازه داری ترغیبم هم می کنی ؟ مسخرست ... مگه من بهش گفتم منو دوست خودش کنه یا بهم

پیام بده ؟ می خواست نده ... من همیشه همینجوریم ... نمی تونم فیلم بازی کنم یا مثل یه سری از دخترا که تا

یه پسر نگاشون می کنه نیشم تا بنا گوشم باز بشه و دست و پام و گم کنم ... من راحله رادمنش ام ... با اخلاق

مختص خودم ....

« ... من راحله رادمنش ام » - اوه ... برو بابا

- حرف کم آوردی برو پی کارت .... "

دوباره پیام اومد : " فکر کنم بد موقع مزاحم شدم ... ببخشید شما از چیزی ناراحتید ؟ "

٦

" چطور ؟ "

" آخه تلگرافی جواب می دید ... همه ی جواباتون یه کلمه ایه ... "

همون موقع صدای در خونه اومد ... فکر کنم مامان باشه ...

" - صبر کن بیام بیرون ...

- وایسا ببینم ...

- چی می گی ؟

- می خوای بدون خداحافظی بری ؟

- خداحافظی از کی ؟

- از همین آقا پسره دیگه ...

- مگه چیه ؟

- زشته به خدا ...

- چی اش زشته ؟

- راحله تو رو خدا یکم از اون مخ آک بندت استفاده کن ... به نظرت زشت نیست ؟ بالاخره طرف بهش بر می

خوره و ناراحت میشه ... حداقل احترام خودتو حفظ کن "

یکم فکر کردم دیدم این وجدانم حرف درستی می زنه .

" - یه بار تو عمرت یه حرف درست و حسابی زدی ها ...

- من همه ی حرفام درسته ... ولی کو گوش شنوا ... ؟ "

جوابش رو که دو ساعت معطل بود رو دادم : "فعلا ، خدانگهدار " و صفحه رو بستم .

رفتم تو هال ... مامان اومده بود ...

- سلام مامان

- سلام دخترم ، خوبی ؟ کی اومدی ؟

- یه ساعتی میشه ... کجا بودید ؟

- رفتم خونه ی زهره خانم بعدم رفتم خرید ...

- خرید برای چی ؟

- وا ... مگه نمی دونی امشب داییت اینا می آیند خونمون ... دیشب زنگ زدن ... منم رفتم یک کیلو شیرینی

خریدم ... میوه که بابات خودش میاره .

- وایی دایی می آد خونمون ؟ راست می گی ؟ آخ جون

و بعد پریدم بغل مامان ...

- ای وای دختر ... ولم کن کشتی منو ... مگه نمی دونستی ؟

- نه ... کسی بهم نگفت ... من دیشب زود خوابم بردا

- خب حالا به جای این کارا بیا کمکم شام درست کنیم

- چشم الان میام ...

وای که من عاشق داییم هستم ... داییم یه مرد چهارشونه و قد بلنده ... نه لاغره و نه چاق ... قیافه ی ساده و

تو دل برویی داره ... چشمای قهوه ای تیره ... موهای قهوه ای که میزنه به سیاه ... صورت کشیده ... همین یه

دونه دایی رو دارم ... اسمش حسینِ ... 5 سال از مادرم بزرگتره و دو تا بچه داره ... یه دختر که یه سال ازم

کوچیکتره و روانشناسی می خونه و اسمش محدثه است و یه پسر که اسمش محمد که 8 سال ازم بزرگتره و

درسش تموم شده ... معماری خونده و مهندسه ... داییم خودش کارمند بازنشسته است ... زن دایی ام هم خانه

داره ...

مامانم اهل اصفهان نیست ... شیرازیِ ... بابام مادرمو سیزده به در تو اصفهان می بینه و عاشقش می شه و

بعدشم خواستگاری و ...

اصلا صحبت ما سر چی بود ؟ آهان دایی ... وای دایی خوبم ... دایی حسین منو خیلی دوست داره ... اونا شیراز

زندگی می کنند اما چون شیراز تنها هستند یه چند ماهی هست که می خوان بیان اصفهان ... قرار بود بابا

بهشون کمک کنه و یه خونه ی خوب اینجا براشون پیدا کنه ... حالا انگار کارشون جور شده و می خوان بیان

اینجا .

- مامان چی می خوای درست کنی ؟

- قورمه سبزی

- من چی کار کنم ؟

- تو برو سالاد شیرازی درست کن

- چشم