سیب

تو به من خندیدی
 ونمی دانستی
 من به چه دلهره از باغچه همسایه 
 سیب را دزدیدم
 باغبان از پی من تند دوید
 سیب را دست تو دید
 غضب آلود به من کرد نگاه
 سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
 وهنوز ...
 سال هاست که در گوش من آرام آرام
 خش خش گام تو تکرار کنان
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان ، غرق این پندارم
 که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!


 واما جواب این شعر از زبان دختر قصه:
 من به تو خندیدم
 چون که می دانستم
 تو به چه دلهره از باغچه همسایه
 سیب را دزدیدی
 پدرم از پی تو تند دوید
 و نمی دانستی
باغبان
 پدر پیر من است
 من به تو خندیدم
 تا که با خنده خود
 پاسخ عشق تو را ، خالصانه بدهم
 بغض چشمان تو لیک
 لرزه انداخت به دستان من  و
 سیب دندان زده از دست من افتاد  به خاک ...
 دل من گفت برو
 چون نمی خواست به خاطر بسپارد
 گریه تلخ تو را
 ومن رفتم
 وهنوز
 سال هاست که در ذهن من آرام آرام
 حیرت و بغض نگاه تو ، تکرار کنان
 می دهد آزارم
 و من اندیشه کنان ، غرق این پندارم
 که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟