«با من ازدواج میکنی؟!» این جمله را وسط میهمانی تولد پسرعموی فسقلیام، درحالی که یک کیسه یخ گذاشته بودم روی سرم شنیدم. پسری با کت قهوهای و موهای کجشده که روی پیشانیاش ریخته بود و شال گردنش را دور گلویش پیچیده بود، این را گفت.