سفر

خاطرات گذشته اش را می گفت . شیرین وتلخ باهم . بعضی از خاطراتش را برای صدمین بار می شنیدم . باهاش خدا حافظی کردم و به خونه اومدم . چند ساعت بعد زنگ  زدند گفتند حالش بد شده و بردنش یزد . امروز آوردنش  وقتی دیدمش متحیر شد م . با خود گفتم این همون آدمه ؟؟  همون بود فقط روح نداشت  . هیچ وقت مرگ را درک  نکردم امروزم درک نکردم .  اما عصری که به خانه اشان رفتم جای خالیش بد جور آزارم داد. همه بودند ولی او نبود. او به سفر رفته بود سفری بی بازگشت .